اراکیها میگویند: “عراصه بهش تنگ اومده”. همان تنگ آمدن عرصه.
تنگ آمده بود عرصهی این زندگی پر از رنج لابد. همه چیزش با همه چیزش همخوانی دارد.
همایِ عبدالفتاح سلطانی را که نمیشناختم. عبدالفتاح سلطانی را چرا اما اندک.
میدانم کسانی که برای بهتر شدن حال کشورشان تلاش میکنند آدمهای شریفی هستند. میدانم آدمهایی هستند که از شغلشان آبرو نمیگیرند به آن آبرو میدهند. میدانم و مطمئن هستم که عبدالفتاح سلطانی هم از آن دست کسانی که است آبروی شغل و صنفش محسوب میشود. از آنهایی که سالها بعد که این گرد و خاکها فرو بنشیند و این گلآلودی آب این سرزمین ته نشین شود، با افتخار از او خواهیم گفت. از او خواهیم نوشت و احتمالا وکلای بسیاری در کلاس درس خود از وکیلی خواهند خواند که شرف اهل وکالت بود. و احتمالا کودکانی از این سرزمین با دانستن زندگی او، آرزو میکنند کاش وقتی که بزرگ میشوند، بشوند وکیل. بشوند شرف صنفشان. بشوند آبروی آن. بشوند کسی که برای حال خوب مردم کشورش تلاش میکند. اصلا بشوند عبدالفتاح سلطانی.
همایِ عبدالفتاح سلطانی را که نمیشناختم. حتی نمیدانم وقتی پدر به این میزان حبس محکوم شد چه حسی داشت. آن هم در گُلِ روزگار و زندگی. به پدرش افتخار میکرد؟ یا … بعید میدانم همایِ عبدالفتاح سلطانی به این پدر افتخار نکرده باشد.
من هیچ نمیدانم از رنج عبدالفتاح سلطانی وقتی خبر از دست رفتن همایِ عبدالفتاح سلطانی را در گُلِ جوانی به او دادهاند. من از فریادهای بیامان مادر همایِ عبدالفتاح سلطانی هیچ نمیدانم. من از اشکهای برادر همایِ عبدالفتاح سلطانی وقتی دم در آسانسور منتظر ورود پدرش بود نمیدانم. من از آغوش پدر و پسر که سر بر شانهی هم گذارده و گریه میکردند هیچ نمیدانم.
فقط میگویم کاش… کاش … کاش… خدا به عبدالفتاح سلطانی… به مادر همایِ عبدالفتاح سلطانی… به برادر همایِ عبدالفتاح سلطانی صبر دهد، عظیم. کاش بهانهی آغوش پدر و پسر چیز دیگری جز از دست رفتن همایشان بود. کاش عبدالفتاح دیروز به خانه میآمد از سر کار نه از زندان. کاش به خانه میآمد برای خواستگاری که قرار بود شب برای همایاش بیاید نه سکتهی هما. حتی کاش اگر قرار بود با این درد به غایت جانسوز مواجه شود در زندان خبردار نمیشد.
کاش … کاش… کاش… امان از ۸۸٫ امان.