سرطان ترسناکه. خیلی. سرطان همه چیز رو ازت میگیره. بهترین چیزی که ازت میگیره و با گرفتنش کارت رو یکسره میکنه امیده.
تازه فقط امید بیمار رو نمیگیره، امید همهی اطرافیان رو هم میگیره. مثل یک سیاه چاله با چگالی عجیب و غریب که میتونه حتی خورشید رو هم بکشونه تو دل خودش.
روزگار عجیبی شده. احتمال بارش ابر سرطان این روزها خیلی زیاد شده. قبلا از آدمهایی که تونستن این حریف چغر بد بدن رو از میدون بدر کنند خونده بودم. اما کتاب کاروان امید داستان زندگی تری فاکس از مجموعه کتابهای هنر زندگی نشر گمان که سرپرستیاش بر عهده جناب خشایار دیهیمی است قطعا مورد جالبیه. البته خود کتاب کاروان امید ترجمهی جناب محمدابراهیم محجوب هست.
کاروان امید…
ماجرا مربوط به سالها قبل میشه. دههی ۸۰ میلادی. یه جوون که مبتلا به سرطان میشه و بعد از قطع پا و چند ماه شیمی درمانی، تصمیم میگیره شرق تا غرب کانادا رو در همون شرایط و با یک پای مصنوعی بدوه تا بتونه کمکهای مالی که جمع میکنه، به تحقیقات مبارزه با سرطان کمک کنه. مسیری که با وجود مخالفتها، نقدها، تنهاییها و … کم کم نظرها رو به خودش جلب کرد و موفقیت عظیمی رو کسب کنه.
هر چند سرطان تونست نرسیده به پایان راه کار خودش رو در ناتوانی جسمی تری فاکس انجام بده. اما هرگز موفق نشد اون بهترین چیزی که همهی انسانها دارند رو ازش بگیره. یعنی امید رو. تری فاکس ۲۲ ساله بهترین شیوه رو برای کم کردن روی سرطان انجام بده.
کتاب کاروان امید رو بخونید و توی کتابخونهتون داشته باشید. در این روزهایی که جدای از بیماری، چیزهای زیادی هستند که دارند امید رو میبلعند.