کرونا (بخش ششم) دلهره‌ای که نزدیک‌تر می‌شود

خبرهای بسیار بدی در مورد شیوع کرونا از مازندران می‌رسد. نگران پدر و مادرم هستم. به حدی که صدای تپش قلبم را می‌شنوم. چند بار در روز تماس تلفنی می‌گیرم، پیام واتس اپی می‌دهم که بیرون نیایید و از این جنس توصیه‌ها.

پدرم می‌گوید مراقبم. بیرون می‌رود به خاطر کارش و به خاطر مادربزرگم (مادر پدرم) که سنش زیاد است و در خانه روی تخت بستری است. مادر می‌گوید چون ننه (مادرش را می‌گوید) در بستر افتاده چاره‌ای ندارم و هر روز یکی دوساعتی را باید بیایم پیشش.

آمار مازندارن را که می‌بینم و فوتی‌ها را که می‌شنوم نفسم بند می‌آید.

پدرم هم در تکاپوست که کمک‌هایی را برای بیمارستان شهرمان جمع کند.

کاری از دستم ساخته نیست برایشان. امروز در گروه اساتید دانشگاه دیدم که دارند برای تهیه مایحتاج اولیه بیمارستان پول جمع می‌کنند. از مادر شنیده‌ام که پدرم هم در تکاپوست که کمک‌هایی را برای بیمارستان شهرمان جمع کند.

نمی‌دانم چه می‌شود اما به حرف جناب ملکیان می‌رسم که گفتند باید خودمان به فکر خودمان باشیم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *