حالا حکایتش شده رقص این پزشکان و پرستاران و کادر درمانی بیمارستانها در روزهای سیلاب کرونا. نمیدانیم که هستند. نمیدانیم در کجا دارد اتفاق میافتد. گاهی نمیدانیم مردند یا زن. چهره ندارند. صوتی ندارند. اما حرف میزنند. با رقص. امید میپراکنند. برای سلول بغلی. برای ما که بیرونیم. من فکر میکنم خواسته یا ناخواسته زبانی را شکل دادهاند که سالهاست فراموش شده.
دم در ورودی همدیگه رو دیدیم. مدتها بود ندیده بودمش. حول شدیم دستمون رو بردیم سمت هم و بعد باهم پس کشیدیم و گفتیم ببخشید. شاید حدود ۴۰ سال تفاوت سن داشته باشیم. مرد خیلی مهربان و نازنینیه. بعد احوالرسی میگم این روزها مراقب خودتون هستید؟ اوضاع چندان مساعد نیست؟ میگه آقا بهزاد من که …
در آخر هم گفتند ما ایرانیها یادگرفتهاین کسی به فکر ما نیست. یاد گرفتهایم هیچ وقت به امید هیچ کسی نباشیم. و با این فرض که هیچ کسی غم ما را ندارد غمگسار خودمان باشیم.
و اینکه این فاجعه برای ما درسهای زیادی داشته آن هم اینکه چه قدر بهم محتاجیم و به محبت هم احتیاج داریم.
از وقتی خبر رسیدن کرونا به قم پخش شد انگار کن وارد فیلمهای آخرالزمانی شدهایم. ترس و دلهره و مشخص نبودن آینده حتی آیندهای نزدیک و از همه مهمتر احساس بیپناهی شدید همه بر ویژگیهای آخرالزمانی این داستان افزود. همه آنچه از چین در این مدت که کرونا سربرآورده و از شبکههای اجتماعی مجازی میدیدیم …