همه اینها را هم بگذارم کنار از فلسفیدن بیلی باتگیت نمیتوانم بگذرم. باهوش بود. دنیا را خوب میدید و خوب تحلیل میکرد. یک جاهایی نظریه هم میداد. مثل «نظریه هویت نمره ماشین»ش که در آن در مورد هویت آدمها و موقعیتهایی بود در آن قرار میگرفتند، حرف میزد.
ناتورِ دشتم. می دونم مضحکه ولی فقط دوس دارم همین کارو بکنم، با این که می دونم مضحکه.
سرطان ترسناکه. خیلی. سرطان همه چیز رو ازت میگیره. بهترین چیزی که ازت میگیره و با گرفتنش کارت رو یکسره میکنه امیده.
تازه فقط امید بیمار رو نمیگیره، امید همهی اطرافیان رو هم میگیره. مثل یک سیاه چاله با چگالی عجیب و غریب که میتونه حتی خورشید رو هم بکشونه تو دل خودش.
جماعت کثیر مردم کمپول و متوسطالحال، بی اندازه با من بر سر مهرند به طوریکه جواب محبتها و مهربانیهایشان را نمیتوانم بدهم. ولی در میان جماعت مستطیح و متمل ایلات، هستند کسانی که نه فقط به من نظر خوشی ندارند بلکه گاهی کینهتوزی هم میکنند. من از همکاری برخی از خانهای ایلات برخوردار بودهام ولی بودند عدهای که کار مرا خلاف منفعت و مصلحت خود میپنداشتند و با سوادشدن توده مردم را زیانبخش میدانستند خوشبختانه این قبیل بزرگواران محدودند و امیدوارم که با گذشت زمان درک کنند که نظر خصومتی به شخص آنان نداشتهام.