نمیدونم از برکت سهولت ارتباطات بوده یا بالغ شدن ما یا جفتش یا فاکتورهای دیگهای که نمیدونم و ندیدم و … اما هر چی هست یه اتفاق خوب رو دارم میبینم توی جامعه. درست وسط میدون نبردی که ناامیدی و یأس داره روز به روز جلوتر میاد. درست جایی که یادگرفتیم کاری از دستمون بر …
چند وقتی میشود که یک عده از کارکنان سازمانی، قصد دارند به جای دیگری بروند. دلیلش خیلی مبهم نیست. پیشنهاد مالی بهتر. امکان رشد شغلی، مسیر رفت و آمد طولانی و هزینه های مالی و روانی آن. طبیعی ترین حق افراد این است که سعی کنند زندگی شان را بهتر کنند. یک قانون قدیمی و ساده …
این روزها فروشگاه های بزرگ در حال بلعیدن مغازه های کوچیک توی محله ها هستند. فروشگاه های بزرگ چند دهنه. چند طبقه. چند هزارمتری. دیگه ذائقه مون به خرید از بقالی محل نمیخوره. ترجیح میدیم از اون مغازه بزرگه خرید کنیم. همون که دو دهنه است. همون که پر از نور و رنگ و موسیقی …
ساعت هفت شب بود. میدان فردوسی. من و مهسا. داشتیم از عرض خیابون قرنی رد میشدیم تا سوار ماشینی بشیم که مقصدش هفت تیر یاشه. تا فرار کنیم از حجم آوارگونه سر و صداهای میدون فردوسی توی شبهای آخر سال. درست ابتدای خیابون یه پژوی تیره (سرمه ای؟ سیاه؟ نمیدونم…) منتظر مسافر بود و دقیقا …