چهار پاره: داستان بخون و خودتو تغییر بده

پاره اول– کتاب میخوانی و گاهی دلت غنج میزند از چیزی که خوانده ای و کتاب را در آغوش میگیری و به نقطه ای در جلوی رویت خیره میشوی. حالا این جلوی رویت میخواهد سقف اتاق باشد در حالت دراز کش یا قسمت کنده شده ی میز باشد در حالت نشسته یا برگ های درختی در پارک که روبروی صندلی ات قرار دارد. مهم نیست چه چیزی باشد در جلوی رویت. مهم کتابی است که در آغوش کشیده ای و دستِ دل و ذهنت را برده به ناکجا آباد. به جایی که در هیچ جایی نیست و به زمانی که در هیچ زمانی نیست.

مخصوصا در زمان هایی که لب خندی هم بر لبت می نشیدند و هیچ کس … هیچ کس … نمی داند دلیل اش را. بی نظیرترین احساسی که میشود برای یک کتاب خوان رخ دهد همین لب خند و سکوت و خیره شده به نقطه ای است و پرواز فکرش به ناکجا آباد.

پاره دوم– چند روز قبل با موضوعی برخورد کردم که برام جالب بود. توی سایت روانشناسی امروز حسب اتفاق پستی دیدم که وادارم کرد برم دنبالش. تیتر خودمونی اش این میشه:

” اگر میخوای خودت رو تغییر بدی داستان بخون”.

نویسنده این پست موضوع رو اینطور شروع میکنه که ما معمولا داستان میخونیم تا به جهان داستان سفر کنیم چون توی اون جهان مسئولیتی نداریم و در عوض کلی تجربه کسب میکنیم. اما نکته جالبی که این مقاله در ادامه میگه اینه که داستان خوندن قادره شخصیت ما رو عوض کنه. خیلی جالب بود. نویسنده و سه تا دیگه از همکاراش توی یه تحقیق علمی به این نتیجه رسیده و چاپش کرده بودند.

داستانی را که برای مطالعه انتخاب کرده بودند، از آنتوان چخوف بود. این داستان در کشور ما در چند ترجمه وجود دارد: بانو و سگ کوچکش یا بانو با سگ ملوس. این داستان ماجرا زن و مردی است که در سواحل یالتا به هم علاقه مند می شوند و عشق شان به یکدیگر شدت پیدا میکند به حدی که خودشان هم تصور نمیکردند.

در این نوع مطالعات معمولا افراد را به دو گروه تقسیم میکنند. گروه اول که خود موضوع را بر روی آن ها می سنجند. مثل همین موضوع جذاب اثر داستان بر روی شخصیت خوانندگان آن و گروه دوم که به آن ها گروه شاهد یا کنترل میگویند، صرفا جهت مقایسه انتخاب میشوند و کار اصلی مثلا خواندن داستان آقای چخوف برای آن ها تجویز نمیشود. بعد از پایان دوره مطالعه دو گروه با هم مقایسه شده و بررسی میشود که آیا موضوع اصلی اثربخش بوده یا خیر؟

به پیشنهاد یکی از نویسندگان کار جالبی صورت گرفت. او پیشنهاد داد به گروه دوم (همان گروه شاهد یا کنترل) یک متن غیر داستانی داده شود. متن پیشنهادی او گزارشی از یک دادگاه در مورد طلاق بود. تلاش شده بود تا جزء به جزء مربوط به داستان چخوف در این گزارش آمده باشد. شخصیت های مشابه، رویدادهای مشابه و مکالمات مشابه. حتی تلاش شد طول گزارش و سطح دشواری آن در خواندن نیز مشابه داستان باشد. تنها تفاوتش این بود که متن دوم به صورت گزارش نوشته شده بود و روایت داستانی نداشت. اگر فرصت شد به این سایت که در رابطه با این پروژه است سری بزنید محتوای جالب و جذاب کم ندارد.

بعد از اینکه این مقدمات را انجام دادند، نوبت به تخصیص دو متن به آدمها رسید. این کار را به صورت تصادفی انجام دادند. به هر فرد یکی از دو متن تعلق گرفت تا آن را بخوانند. البته پیش و پس از خواندن متن ها نیز از آدمها یک نوع تست شخصیت گرفتند. نام این تست پنج عامل شخصیت است. از نامش پیداست که ۵ بُعد شخصیتی فرد را میسنجد.

پاره سوم– نتیجه تحقیق بالا این بود که آن هایی که داستان چخوف را به جای گزارش دادگاه در مورد طلاق خوانده بودند، در شخصیت و احساساتشان تغییرات کم اما قابل توجه ای مشاهده شد. تحلیل این دانشمندان این بود که وقتی ما داستانی را میخوانیم احساسات ما درگیر شده و این درگیری در احساسات سبب رخ دادن تغییر در شخصیت ما میشود. به اعتقاد آن ها کسانی که داستان چخوف را میخواندند، خود را جای نقش حداقل یکی از شخصیت ها تصور میکردند و خودشان را جای آنها قرار میدادند. حتی برخی از خوانندگان با رفتار شخصیت های داستان مخالف بودند. نکته جالب تر مشاهده این تغییرات در تمامی ابعاد شخصیتی بود به عبارتی این تغییرات در همه ی ۵ بُعد رخ داده بود. در مطالعات دیگر به این نکته پی برده شد که افراد در خواندن داستان های کوتاه خاطراتی از زندگی شان را به یاد می آورند و آن را در قالب داستانی که میخوانند و محیط آن شبیه سازی میکنند.

داستان ها باعث میشوند خود را در موقعیت های متوع و مختلفی قرار دهیم.در نتیجه سبب میشوند تجربیات زیادی را کسب کنیم و خود را در مواجهه با آن موقعیت ها بسنجیم و این مساله خود سبب رخ دادن تغییراتی در شخصیت ما میشود.

پاره چهارم– به دوران کودکی ام فکر میکنم. به اولین کتابی که خواندم. هفت عروس برای هفت برادر. در یک بعدازظهر  تابستان روی ایوان خانه مان در شمال (آن زمان ها هنوز ساختمان های بلند به حیاط خانه ها تجاوز نکرده بودند) تمامش کردم. حال عجیبی داشتم. چه قدر احساس مختلف را تجربه کردم. شک ندارم که خودم را جای یکی از قهرمانان داستان گذاشته بودم. سوار بر اسب در کوه های سربه فلک کشیده. هنوز عطش تمام کردن آن داستان در آن بعداز ظهر را میتوانم حس کنم. تمام کردن یک کتاب که درسی نبود، آن هم در یک بعد از ظهر، برای یک کودک ۹ ساله تجربه بی نظیری است. چه قدر احساس خوبی بود.

 =================================================

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *