انگار کسی یک واقعهی واقعی را بدون دست بردن در اتفاقات درون زمین، تنها با کمک امکانات و البته و البته و البته هوش فوق العادهاش تبدیل کرده بود به یک فیلم سینمایی جذاب.
یه روز میثم بهم گفت. اگه شجریان فوت کنه، خیلی ناراحت میشی؟ گفتم نمیدونم. راستش الان هم نمیدونم. وسط این همه قیل و قال این طرفیها و اون طرفیها. بین کسانی که بدگویی میکنند از او و کسانی که به یادش و عشقش جلوی بیمارستان آواز میخوانند. راستش الان هم که دیگه شجریان نیست هم نمیدونم. حالم؟ دلم یه لبه پنجره میخواد. دلم آلبوم در خیال میخواد و سکوت و سیگار….
صحبتمون کشید به کارگرهای سر چهارراه. گفت پدر من هم کارگر روزمزد بوده. بیسواد بود. حتی نمیتونست اسم خودش رو بنویسه.
چه قدر شعر خوب بود. چه قدر متناقض بود با اون محیط و چه قدر میچسبید. روح آدم جلا پیدا میکرد.همه آسایشگاه مشتاق شده بودند که اینها چی میخونند این قدر حال میکنند. بعد که فهمیدند حسین شاعر است و شعر کلام رد و بدل شدهی بین ما، هرکی رفت سی خودش.