در دانشگاه تدریس میکنم. در دانشگاهی با ۵۳۰ واحد، شاخه، شعبه، برنچ یا هر چیز و اسم دیگری ازآن.
با مدرک ارشد مهندسی صنایع. از سال ۹۰ . از آبان سال ۹۰ . دکتری نگرفتهام. قصدش را هم ندارم. برایم نامه رکود علمی زدهاند، که شما دچار رکود از نوع علمیاش هستید، وقتی دلیلش را میپرسم میگویند برو مقطع دکتری تا این نامه اجرایی نشود. نمیپرسم اگر اجرایی بشود، چه اتفاقی میافتد؟ میدانم.
سنگریزههایی که آمدنشان نشان از آوار میداد…
آن موقعها که وارد آن واحد شدم تازه دو دوره بود که دانشجوی صنایع میگرفتند. چون اول دکمه را پیدا کردند بعد برایش کت دوخته بودند، این گروه هیچ هیات علمی نداشت. مدیرِ گروهِ ریاضی رتق و فتق امور گروه صنایع را بر عهده گرفته بود. تنها دو دوره بود که دانشجوی مهندسی صنایع میگرفتند. من که آمدم به من گفتند تو مدیر گروه صنایع هستی. گفتم چشم. گفتم الان بهت حقوق میدهیم از ترم بعد باید جبران کنی گفتم لطف میکنید. ماجرای مدیریت گروه شدن و بعد عزل شدن من بسیار شنیدنی و خواندنی است. باید سر فرصت اینجا بگویمش. عاشق تدریس بودم چه بهتر که کارم هم مرتبط با علاقهام میبود. آن روزها دانشگاه، رونق داشت هم از جهت تعداد دانشجو و هم از جهت اجرای نسبی قوانین.
از سال بعدش ریزش ناگهانی دانشجو شروع شد. یعنی سال ۹۱ . تعداد دانشجویان ورودی در گروه ما رسید به دو نفر. و سال بعدش شد صفر و این صفر ادامه پیدا کرد تا همین الان که دارم اینها را مینویسم. البته بحران اینقدرها هم احساس نمیشد چون هنوز حجم دانشجویان فعلی چشمگیر بود. تفسیرهای اهالی دانشگاه به سیاستهای دولت معجزهی هزاره نسبت میدادند که این سیاست دانشگاه را نابود کرد. البته من فکر میکنم سیاست مذکور مسبب مرگ نبود، تنها زمان مرگ را پیش انداخت. راستش ترس افتاده بود به دل خیلیها. ترسی که شبیه کابوس نیمه شب ترجیح میدادیم نادیدهاش بگیریم. یکیش خود من، با اینکه مجموعهی تحلیلهایم خبر از بحران میداد، و خودم پیشرو در این امر بودم، مرگ را برای همسایه میدیدم و سایهاش را دور از خود.
«هول و ولا» و انکار …
هر ترم که میگذشت و هر چه بیشتر دانشجویان فارغالتحصیل میشدند و هر چه تعداد دانشجویان ورودی کمتر میشدند، دلهرهی اهالی دانشگاه بیشتر میشد و بازار شایعات گرمتر. همه به هول و ولا افتادند که چه کنیم و چه نکنیم و صد البته افرادی که اکثرشان از رأس هرم مدیریتی بودند شروع کردند به انکار شرایط. انکاری که خودشان هم باور نداشتند. این را از هول و ولای رفتارشان میگویم که آسودگی در آن نمیدیدم. مثل بسیاری از جاهای دیگر همهی اینها منجر شد به انتخاب راه حلهایی که شاید فرار رو به جلو بودند تا حل مسأله.
اینجا برای چندمین بار به من ثابت شد که ما هنوز هم فکر میکنیم که برگزیدهایم و نابودی و تباهی به سراغ ما نمیآید. به من ثابت شد که وقتی مدیریت مجموعهای این باور را دارد وای به حال بدنهی مجموعه. و فکر میکنم به دلیل همین تفکر، هیچ وقت به حل مسأله فکر نکردیم به اینکه یاد بگیریم چطور مسالهای پیچیده را حل کنیم.
راه حل برای نجات؟؟؟
یکی از راهحلها این بود که تا میتوانند شرایط را تسهیل کنند برای ورود دانشجو. همه جوره. همه جوره. هر جوری که میشود.
و این تسهیلات تا بدانجا پیش رفت که منجر شد به پیشنهاد عدم حضور دانشجو در سر کلاس درس و حتی روز موعود و حساب برای آن درس. باور کنید حتی آن روز. و این تسهیلات تا بدانجا پیش رفت که جریمه دانشجویی که استادی را مورد ضرب و شتم قرار داده بود، بشود ۵ جلسه حضور در یک کلاس معارف جهت تنبیه. و این تسهیلات تا بدانجا پیش رفت که من و اکثر کسانی که در دانشگاه میشناسم، بنا به قانون نانوشته اما لازم الاجرایی به برگهی صفر دانشجویی، نمره ده بدهم و بعدها که تسهیلات بیشتر شد دوازده بدهم و بعدترش به صفر بدهم چهارده و … البته هنوز به صفر ندادهام بیست اما آن روز را دور نمیبینم. شاید همین الان بعضیها در یکی از ۵۱۳ واحد، شاخه، شعبه، برنچ یا هر چیز و اسم دیگری از این دانشگاه این کار را بکنند. شاید.
اخباری که ویرانی به بار میآورد…
وضع دانشگاه بدتر میشود، سر بهتر شدن هم ندارد مخصوصا از جهت مالی. طبعا چنین نتیجهای را از ورودی صفر دانشجو در رشتههای مختلف میدانستند. برداشتی که چندان دور از واقعیت نبود. اما همهی واقعیت هم نبود. خبرها میرسید و همچنان هم میرسد از فلان واحد، شاخه، شعبه، برنچ یا هر چیز و اسم دیگری که حقوق پرسنلش را چند ماهی میشود که یا ندادهاند یا با تاخیر دادهاند. یا فلان واحد اعلام ورشکستگی کرده است یا چه میدانم سودده یا زیانده است. برای من همهاش در حد شنیده بود از این و آن. اما رسیدن این اخبار منجر میشد آن تسهیلات پیشنهادی شدت بگیرد. مثل آدمی که در باتلاق افتاده و تمام توان خود را به کار میبرد تا نجات پیدا کند غافل از اینکه تمام آن دست و پا زدنها منجر به فرو رفتن بیشترش میشود. که شد.
چه قدر ما خوبیم…
دیگر هول و ولا واقعا در دلها نشسته بود. یک راه حلش این بود که بیایند دانشگاه را از شر نیاز به شهریه دانشجو خلاص کنند. ایدهی خوبی بود اما اینکه چطور یک سازمان با عمر بیش از ۳۰ سال که کاملا متکی به شهریه دانشجویانش بوده، بخواهد ناگهان تغییر رویه بدهد را هنوز نفهمیدهام. چون همه چیزش شبیه قبل بود حتی طرز تفکرش. معتقد بودم و هستم اینجایی که الان ایستادهایم نه ماحصل اقدامات احمدینژاد و دولتش که ماحصل تفکر مدیران سازمانش بود. رسیدن به این نقطه عجیب نبود. گفتم که احمدینژاد فقط به این رویه شتاب داد.
قرار شد در جلسات مدیران گروه با هیات رئیسه دانشگاه تنها به موضوعی تحت عنوان درآمدهای برون دانشگاهی پرداخته شود. این موضوعات هم به این مورد میپرداخت که مثلا گروه مهندسی صنایع یا گروه برق یا عمران یا … چه کار میتوانند بکنند؟ و بعد دستور میدادند خب بروید بکنید این کار را . چیز غریبی در این شکل دستورات بود که الان بعد از چند سال به قطع میگویم هیچ ارادهای برای به اجرا درآوردن این ایدههای نبود. جلسات بعدی هم این ماجرا ادامه داشت. جلسات تبدیل شده بود به سه بخش:
- شما چه کار کردید از آن جلسه تا این جلسه؟
- چرا این کارها را انجام نمیدهید؟ (و تهدید اینکه بودجه نیست و حقوق نداریم و … خلاصه تحقیر و توبیخ به شیوه آکادمیک)
- ما خیلی خوبیم. شما خیلی خوبید و از این حرفها که دست بجنبانید خلاصه.
این جلسات معمولا ماهی یک نوبت یکشنبه روزی ساعت ۱ بعد از ظهر شروع میشد و تا ۵ و ۶ عصر ادامه پیدا میکرد. از این سه مورد بالا، مورد دوم به راحتی بالای ۸۰% از این ۴-۵ ساعت را به خود اختصاص میداد. بعد هم که دیدند راه به جایی نمیبرد و اوضاع که تاریکتر شد، لبه انتقادات را به سمت دیگری گرداندند. مسأله حضور اساتید در دانشگاه.
پینوشت: این پست را در اینجا تمام میکنم اما ادامه خواهم داد.