صحبتمون کشید به کارگر. کارگر سر چهارراه. کارگر سر چهارراه کمربندی شرقی-غربی شهر. که هر روز صبح منتظر کار هستند.
اینکه از صبح زود تو گرما و سرما منتظر میمونند تا یه نفر صداشون کنه برای کار. به اینکه چه قدر سخت و پر از رنجه زندگیشون.
گفت پدر من هم کارگر روزمزد بوده. بیسواد بود. حتی نمیتونست اسم خودش رو بنویسه.
روزهایی که پدر ساعت ۱۰ میومد خونه رو هیچ وقت فراموش نمیکنم.
ساعت ده اومدن یعنی هیچکی پدر رو برای کار صدا نزده. یعنی از صبح کله سحر تا حدود ۱۰ ایستاده و خبری نشده. یعنی بیکاری یعنی نداری. یعنی اشک گوشه چشم مادر.
خانواده
ما ده تا بچه بودیم و خدا خدا میکردیم ساعت از ده رد شه و پدر نیاد خونه.
نیومدن پدر معنیاش این بود که رفته سرکار و ما خوشحال میشدیم و مادر خیالش راحت بود و پدر شب با ده تا خوراکی عالی میاومد.
بستنی
ده تا خوراکی مثل بستنی مثل شکلات مثل …
طبق گفته خودش ماجرا مربوط میشد به ۵۰ سال قبل. به زمانی که این دوستم به مدرسه ابتدایی میرفت.
با افتخار بستنی خریدن پدرش رو بعد از یک روز کاری تعریف میکرد .
اینکه ۵ قرون مزد میگرفت و بعضی روزها همهی ۵ قرون صرف خرید خوردنی برای بچههاش میشد.
خودش معتقد بود پدر میفهمید ناراحتی ما تو روزهایی که کسی برای کار صدا نمیزدش.
واسه همین همه پولش رو میداد به خوراکیهای ما که به ما بگه همه چی تحت کنترله.
من و این ماجرا
من اما داشتم فکر میکردم چطور میشه کاری که یه مرد بیسواد تو ۵۰ سال قبل انجام میداد تا رنج بچههاش رو کم کنه، هنوز زنده باشه؟
۵۰ سال رو طی کرده تا تو یه روز بارونی و پر ملال بگوش من برسه و زنده بودنش رو به رخ بکشه.