ناتورِ دشت. عجب ترجمهای برای عنوان The Catcher in the Rye. محشر.
مخصوصا وقتی کل کتاب خوانده میشود. این عبارت بارها در ذهنت تکرار خواهد شد: ناتورِ دشت.

این سلینجر. این سلینجر لعنتی چه کرد در این داستان بلند. با آن شیوهی روایتش. با آن شخصیتهای دوست داشتنیاش.
هولدن و فیبی کالفیلد معرکهاند.
آنقدر خوباند شخصیتها که حتی به الی برادر خانواده که فوت کرده و دیگر نیست هم علاقهمند میشوید. با آن عادت منحصر به فردش که عادت داشت روی دستکش ورزشیاش شعر بنویسد.
خود هولدن با آن فحاشیِ همیشگیاش. سیگار دائمش و سوالهای عجیب و غریب و در عین حال معرکهاش. مثل این:
گفتم “هی هورویتس تا حالا از دم دریاچه سنترال پارک رد شدی”
“از دم چی؟”
“دریاچه. دریاچه کوچیکه اونجایی که اردکا هستن.”
“آره چطور؟”
“اون اردکا رو دیدی که توش شنا میکنن، تو فصل بهار؟ میدونی زمستونا کجا میرن؟”
“کیا کجا میرن؟”
“اردکا دیگه، میدونی؟ منظورم اینه که کسی با کامیونی چیزی میاد میبردشون یا خودشون پرواز میکنن میرن، مثلا به جنوبی جایی؟”
جالبتر پاسخ راننده تاکسی به هولدن است در گفتگوی بالا. بینظیر است.
نمیشود دوستش نداشت.
یا جایی از داستان که در مورد کیف ارزان قیمت خواهرهای روحانی حرف میزند و از شرم خودش میگوید. لعنتی خیلی خوب است.
یا وقتی در مورد کتاب این جملات را میگوید:
چیزی که راجع به کتاب خیلی حال میده اینه که وقتی آدم کتاب رو میخونه و تموم میکنه دوست داشته باشه نویسندش دوست صمیمیش باشه و بتونه هر وقت دوست داره که زنگی بهش بزنه
این حرفی است که تنها یک کتاب بازِ حرفهایِ بیمارِ کتاب میتواند به فکرش برسد. که گوشی را بردارد و زنگ بزند به سلینجری، یا کسی در مایههای سلینجر و بپرسد از هولدن چه خبر؟ بیا با هم برویم قهوهخانهای جایی سیگاری بگیرانیم و چایی بخوریم و در اندوه این پسر سکوت کنیم.
یا تعریفش از خانه. برادرهایش. پدر و مادرش. معلمهای مدرسهاش و … خواهر کوچکش فیبی. که حتی فکر میکنم فیبی بود که باعث نجات هولدن شد.
هولدن برای من یکی از بهترین و تاثیرگذارترین شخصیتهای بود. یک فرد باهوش. اهل اندیشه. مهربان و صادق.(برخلاف دروغهای فراوانی که در طول داستان میگوید.)
ناتورِ دشتم
در جایی از داستان وقتی هولدن شبانه به خانه میرود تا تنها خواهر کوچکش فیبی را ببیند و با او حرف بزند که به نظر من فوق العاده است این قسمت.
هولدن جملاتی را میگوید که شاید کل شاکلهی داستان و شخصیت یاغی و در عین حال مهربانش از آن نشات میگیرد.
روی تخت کنار خواهرش نشستهاست. دو روز گذشته وحشتناک بوده برایش. از مدرسه اخراج شده و هزار دردسر ریز و درشت دیگر. تنها کسی که به او پناه برده خواهرش فیبی است:
… همه ش مجسم میکنم چن تا بچه کوچیک دارن تو یه دشت بزرگ بازی میکنن. هزار هزار بچه کوچیک؛ و هیشکی هم اونجا نیس، منظورم آدم بزرگه، غیر من. منم لبه یه پرتگاه خطرناک وایسادهام و باید هر کسی رو که می آد طرف پرتگاه بگیرم- یعنی اگه یکی داره می دوئه و نمی دونه داره کجا میره من یه دفه پیدام میشه و میگیرمش. تمام روز کارم همینه. ناتورِ دشتم. می دونم مضحکه ولی فقط دوس دارم همین کارو بکنم، با این که می دونم مضحکه. (از متن ناتور دشت با ترجمه محمد نجفی)
فیبی … فیبی نازنین… فیبی دوست داشتنی
به آخر داستان که میرسید عاشق فیبی میشوید. خواهری که با همه کوچکیاش برای برادرش خواهرانگی را به کمال میرساند.
شاید سرنوشت واقعی هولدن این جمله معلمش باشد.
نمیخوام بترسونمت. ولی میتونم خیلی واضح ببینم که یه جوری، به یه دلیل کاملا بیارزش، شرافتمندانه میمیری.
پینوشت اول: این متن تنها از سرخوشی خواندن یک کتاب حسابی نوشته شده است.
پینوشت دوم: ترجمهای که من از این کتاب خواندم از جناب نجفی و انتشارات نیلا بود.
پینوشت سوم: نوشتههایی که از متن کتاب آوردهام بدون ترتیب است.