کتاب دوم در پی این قرار را قرار بود برای ۲۹ اسفند بخوانم. ۲۹ اسفند ۱۴۰۰٫ شروع کردم اما تمامش نکردم. اتمامش افتاد به ۳ فروردین ۱۴۰۱٫ بخشی از وعده ام که هر روز کتاب جدیدی را شروع کنم در این پانزده روز قرارم را وفا کردم. بخش دوم که مهمتر هم بود را نشد به جا بیاورم. شب عید. رفتن به نور. رفتن به خانه پدر و مادر مهسا و از همه مهمتر کلافه شدن مهسا سبب میشد گاهی دست از کتاب بکشم. بیانصافی هم بود مطمئنا. باید صبحها زودتر بیدار شوم. این روزها حتی ساعت بیداری را هم خاموش کردهام. بگذرم از این غر زدنهای همیشگیام و برسم به کتاب دوم. پاسکوآل دوآرته. ببخشید خانوادهی پاسکوآل دوآرته.

چه قدرش به خودمان مربوط است؟
اگر بخواهم به یکی پیشنهادش بدهم برای شب عید که مثلا باید اندکی از اندوهها کاست، پیشنهادش نمیدهم. تلخ است. تلخیاش به حدی است که در ۷۰-۸۰ صفحه اولش دلهره عجیبی داشتم. مسائل دیگری هم بود اما این جناب پاسکوآل دوآرته وزن زیادی از این اضطراب را به تنهایی تحمیل میکرد.
کتابی دارد جناب مالکوم گلدول به نام Outliers ترجمههای زیادی از این کتاب در بازار کشور است. از نظر من خلاصهاش میخواهد بگوید لزوما همه موفقیت آدمیزاده با تلاش بدست نمیآید. زور زیادی زدنش راه به جایی نمیبرد. یعنی راهی به موفقیت لزوما نمیبرد به بدبختی میبرد. باید بخت هم همراه آدمیزاده باشد. گاهی آدمی به دنیا میآید. همین دم در ورودش به دنیا، ۳- هیچ جلو است. از بقیه کسایی که هم نسلش هستند. خب این که حاصل زحمتش نیست. بختش بلند بوده. همین را اگر برویم از آن ور قضیه ببینیم، مشاهده میکنیم مابقی هم نسلهایش ۳-هیچ از او عقبترند. این هم که نشان از کاهلی آنها نیست. البته کتاب به این تلخی نیست اما رگههایی از واقعیت تلخ دارد که میارزد به خواندن و دانستنش.
پاسکوآل دوآرته
داستان موفقیت را بیخیال شوم. میخواهم بگویم این جناب پاسکوآل دوآرته که در این ماجرای سیاه هر نوع بدبختی که فکرش را بکنی را یا بر سرش آوردهاند یا خودش بر سر خودش آورده، را میشود از همین نگاه حضرت گلدول تفسیر کرد. الان که داشتم این مطلب را مینوشتم و دوباره به کتاب برگشتم، دیدم خود بدبختش هم همین را گفته در ابتدای نوشتهاش:
آدم بدی نیستم، قربان. گرچه انصافاً برای بد بودن بهانه کم ندارم. همه لخت به دنیا می آییم، با این حال بزرگ که شدیم، سرنوشت طوری شکلمان میدهد که انگار از مومیم. بعد همه ما را روی راههای گوناگون به طرف یک مقصد واحد-مرگ-روانه میکند. بعضیها دستور دارند از راههای گل کاری شده بگذرند، از بعضی هم خواسته میشود روی جادههای پر از تیغ و خار راه بروند. گروه اول با آرامش به اطراف نگاه میکنند و در میان عطر شادیشان لبخند میزنند و لبخند آدمهای بیگناه در حالی که گروه دوم در زیر آفتاب سوزان دشت به خود میپیچند و ابروهاشان مثل آدم بدعنق به هم گره میخورد. بین آرایش تن با سرخاب و ادکلن و آرایش خالکوبی که هرگز پاک نمیشود تفاوت از زمین تا آسمان است…
خانهای ۲۰۰ قدم دورتر
وقتی خانهاش از دور افتادهترین خانه روستا ۲۰۰ قدم دورتر است وقتی در کودکی بوی گند لاشه و مردار بیشتر از هر بوی دیگری به مشامش رسیده، خب میشود حدس زد آخرش به کجا ختم میشود.
خانه من بیرون دهکده بود از آخرین دسته خانه ها ۲۰۰ قدمی دورتر. خانهی یک طبقه توسری خوردهای بود با ستونهای باریک، متناسب با وضعیت زندگیام. با آن انس و الفتی داشتم، حتی گاهی اوقات به آن مباهات میکردم. در واقع آشپزخانه تنها اتاقی بود که واقعاً میشد بهش گفت جا.
عجیب است اما اگر در کودکی از حیطه آن بوی گند بیرون میرفتم، دلهرهی مرگ به جانم میافتاد. یادم میآید که سفری به مرکز استان کرده بودم تا راجع به خدمت وظیفهام سر و گوشی آب بدهم. تمام روز نکبتی را سرگردان بودم. انگار که تعادلم را از دست داده بودم. مثل سگ تازی باد را بو میکردم. وقتی در مهمانخانه به تخت رفتم، شلوار مخملم را خوب بو کشیدم و همین کار حالم را سرجایش برگرداند. خونم دوباره به گردش درآمد و قلبم را گرم کرد. بالش را کنار زدم و سرم رو روی شلوار تا شده گذاشتم و تمام شب را مثل نعش خوابیدم.

مسخ یا همدلی
حضرت مستطاب کاملیو خوسه سِلا این داستان را نوشتهاند. حقیقتش سرچ کردم ببینم در مورد این داستان چه گفتهاند یک صفحه خواندم و تصمیم گرفتم خودم برداشت خودم را بنویسم. در داستان به پاسکوآل حق میدهم. بهتر است بگویم با او همدلی میکنم. نمیگویم ااا سگ را چرا کشتی؟ شاهد خلاص کردن سگ هستم. دلهره دارم ولی کاری هم نمیکنم. یا جایی که میرود سراغ ارباب، یا فاسق، یا هر جای دیگری. لعنتی انگار هیچ کار دیگری نمیشد کرد. یا چیزی به ذهن نمیرسید یا کشتن اسب و سگ و ارباب و فاسق و زن و مادر و … تنها راه بود.
یا وقتی میرود زندان و بعد به خاطر خوش رفتاری آزاد میشود و خودش میگوید کاش آزاد نمیشدم. مسخ شده میخوانم. فقط میخوانم. منظورم این است که مسخ پاسکوآل دوآرته میشوم. همراهی میکنم با این جناب پاسکوآل دوآرته. چرا؟ نمیدانم.
خیلی داستان پر کششی دارد. حکایتش غریب نیست از این جهت که میشود با اندکی نگاه به اطراف آن را همین حولی هم دید. حکایتش غریب است از این جهت که میبینم میشد پاسکوآل درس بخواند و خانهاش وسط ده باشد و پدرش مادرش را نزند و برادرش سر در خمره روغن نمیرد و …
کتاب خانواده پاسکوآل دوآرته پر است از افکاری پاسکوآل در توجیه اعمالش که تنه به فلسفیدن میزند. بخوانیدش اگر حوصلهتان برقرار بود. خود را گناهکار میداند و انگار راهی جز این گناهان نداشته است.
خانواده پاسکوآل دوآرته نوشته کامیلو خوسه سِلا با ترجمه جناب مهدی غبرائی و به همت نشر محترم ماهی چاپ شده است.