این دومین باری است که بعد رفتن محمد به دانشگاه میآیم. در چند سال اخیر هر زمان که به دانشگاه میرفتم اولین تماسم را با محمد میگرفتم. که کجایی؟ که اگر بود بروم دفتر گروه برق و ببینمش و گپی بزنم با او. که اگر نبود. حرفی بزنیم کوتاه در مایههای اینکه چه خبر؟ چه میکنی؟ و …
محمد این چند سال جدای از دانشگاه در یک فروشگاه قطعات خودرو کار میکرد. به گمانم در قائم شهر. یا بین ساری و قائم شهر.
در روزگاری که در آن زیست میکنیم این موضوع عجیب نیست. عجیب نیست یک استاد دانشگاه روزهایی از هفته را برود و در یک فروشگاه قطعات یدکی کار کند. تا از سرعت خرجهای سرسام آور یک زندگی معمولی باز نماند. فکر میکنم قبلش عجیب بود و دور از ذهن. شاید بعدها هم عجیب باشد. خیلی عجیب. اما مطمئنم در این روزهایی که درش هستیم عجیب نیست و شریف است.
تارو و سوبا
محمد اکثر اوقات همراه با هادی بود. به ترکیب دو نفرهشان، سوباسا و تارو در انیمیشن فوتبالیستها میگفتم. شلوغ بودند و شاد و خندان و هیچ عضو هیات علمی و کارمند دانشگاهمان از دستشان در امان نبود حتی رئیس دانشگاه. به قدری پاک دل بودند و صمیمی که این روزها که محمد رفته کانادا و هادی به ساری، نبودشان برای همه دانشگاهیان احساس میشود. شیطنتشان که فرو مینشست و خلوت که میشد هیاهیو و سر صدایشان و مجالی بود تا زمان رفتن محمد و هادی به ساری و برگشت من به تهران، گپی میزدیم از روزگار از کتاب از زندگی از هر چیزی که غم روزگار را بشویید و ببرد. از هر چه دو دوست صمیمی با هم گپ میزنند و همینها میشود عامل اساسی عمیق شدن رفاقت.
این دومین باری که بعد از مهاجرت محمد و خانواده اش به کانادا آمده ام دانشگاه دلم برایش حسابی تنگ شد. تلفنم در این لحظه بی مصرف شده، ترجیح میدهم بروم بیرون دانشگاه. با اینکه همه دوستان مشترکمان هستند جز هادی، با اینکه من به دنیا آمده در همین شهرم و همه آشنایم هستند، با اینکه … با اینکه..
بی حضور دوست
بی حضور رفیق همه اینها از معنا تهی میشود. حتی اگر در شهر زادگاهت باشی و از نگهبانی دم در دانشگاه تا حوزه ریاست با همه آشناهستی. اما دوست نیستی. من گاهی اوقات بر میگردم به تنظیمات کارخانه ام. منزوی. درون گرا. فراری از همه. بی حوصله از همه. این روز هم همان حالت را دارم. فرار میکنم از همه.
در حیاط دانشگاه که قدم میزنم به خودم میگویم عجب تجربه عجیبی را دارم از سر میگذرانم. کم کم دارند میروند همه. البته که در جمله قبلی عبارت “کم کم” حشو است و زائد. دارند میروند همه. جمله درست این است. بدون کمکم. همه دارند میروند. اینجا دارد از همه خالی میشود. از همه رفقا از همه دوستان. و جایش را به همهی خاطراتی میدهد که کم کم، خیلی کم کم، خیلی خیلی کم کم، رنگ میبازند. محو میشوند و شاید، شاید بتوانی اثرشان را اگر خوب بجوری و شش دانگ حواست را بدهی در زندگیت، ببینی. اما اگر حواست پرت باشد، اگر سفت بهشان نچسبیده باشی فراموششان میکنی. و این اتفاق دردناک است. خیلی خیلی دردناک است. مثل درد یک تیزی که نه دفعی و ناگهانی بلکه به آرامی فرو میرود در بافت نرم زندگیت و خون می آید و درد می آید و درد ممتدش میماند.
رهاش کن بره رئیس
بگذارید راستش را بگویم، این که چاره ای نداری جز رها کردنشان. بپذیری که میروند. ببپذیری که بروند. آخر یکی دو نفر که نیستند. یکی دو خاطره که نیست. سیلاب خاطرههاست. اینجا هم اشتباه گفتم. سونامی خاطرههاست. سونامی یادها. سونامی جاهای خالیای که دیگر دوستی در آن نیست. و تو شبیه کاراکتر مرد درون فیلم درخشش ابدی یک ذهن پاک شدهای. داری تلاش میکنی که دوستانت را، وقایع را، خاطرهها را به یاد بیاوری و گاهی که کم هم رخ نمیدهند، به این فکر میکنی که آیا این خاطرات اصلا، زمانی رخ دادهاند یا ساخته ذهنت هستند؟
محمد ثانی
به اینها که فکر میکردم یادم آمد من یک دوست دیگری به نام محمد داشتم که او هم رفت کانادا هزار سال قبل رفت. بعد دلم خواست حالی از محمد اول بپرسم. آمدم به او پیام دهم، دیدم نام خانوادگیاش را به یاد نمیآورم. محمد …؟ یادم نیامد. هر چه به این ذهن رو به اضمحلال فشار آوردم هیچ افاغه نکرد. چند روزی ذهنم درگیر بود. خدایا نام خانوادگی محمد چه بود؟
کسی که برایش نامه نوشتم دم رفتن. رفتم فرودگاه امام برای بدرقه کردنش.
او رفت مالزی یا سنگاپور یا نمیدانم کجای جهان و مقاله من را هم ارائه داد. او که من را به جشن عقد خواهرش دعوت کرد. او که به کوی دانشگاه میآمد و با بچههای اتاق شلم میزد. او که باهم در روز نماز جمعه هاشمی رفسنجانی سال ۸۸ شرکت کردیم. او که به شرکتشان من را دعوت کرد تا ناهار آب دوغ خیار مشتی (مشتی را خود محمد اول میگفت) بزنیم. و من تا آن زمان آب دوغ خیار نخورده بودم و اصلا نمیدانستم چیست که محمد اینقدر از آن تعریف میکند. او که یک دوو سیلو داشت. ای لعنت به این حافظه که غمی است عمیق. نام فامیلی محمد چه بود؟
نام خانوادگی محمد چه بود؟
هیچ هیچ هیچ. هیچ چیزی یادم نمیآمد. و این یادم نیامدن، در کنار رفتن محمد ثانی عذابم میداد. لینکدین، تلگرام را جوریدم و هیچ اثری از محمد اول نیافتم. بین این همه اسم چطور پیداش کنم. محمدهای فهرست تلفنم را مرتب کردم. پیدایش نکردم. هول بودم یا کلافه؟ و مثل همیشه در اینطور مواقع از دست خودم عصبانی و کلافه. در جادهی هراز به سمت تهران می آمدم که یادم افتاد به دیالوگی که با هم داشتیم که از من پرسیده بود در کدام محله تهران مینشینیم که اگر آمد ایران سری به من بزند. آدرس خانه ام را جستجو کردم و محمد اول و نام خانوادگی اش را پیدا کردم. جالبی و سمبلیک بودن ماجرا این بود که با جستجوی آدرس خانهی خودم محمد را پیدا کردم.
ثریا
راستی خبر داری ثریا رفت؟ ثریا؟ ثریای خودمون؟ گفتگوی میان پروانه است و من. ثریا از بچههای خانه کودکان سیاره زمین بود. موسسه ای که قرارش این بود به بچههای کار آموزش بدهد. که با سوادشان بکند. در بابل. چه امیدهایی اسماعیل. چه امیدهایی. آخرین کسی که فکر میکردم برود ثریا بود. پروانه میگوید الان در خیابانهای لس آنجلس است. همین الان که داریم حرف میزنیم دارد خیابانهای آنجا را گز میکند. میگوید آلندا را چند سال دیگر میفرستد پیش ثریا. میگوید این چند سال میخواهد خوب آلندا را بو کند. بغل کند. که بو و بغلش یادش نرود. باور کنید ما داریم مرگ را زندگی میکنیم. وگرنه چرا باید یک مادر در مورد دلبندش این را بگوید.
پیام
پیام هم تصمیم دارد برود. آبان ماه است. آبان 1403. البته الان دیگر رفته است. کافه ای قرار گذاشتیم. من و پیام و محمد و جواد. همانهایی که در کوی هزار سال قبل. دقیقا هزار هزار سال قبل در کوی دانشگاه بودیم. همانهایی که گشت زنی مان به جمعه عصرهای محله گیشا ختم میشد. همانهایی که رفتیم بازی استقلال و سایپا را در آزادی ببینیم. همانهایی که کنسرت شجریان را رفتیم. همانهایی که سر اتاق انتخاب کردن با هم قهر کردیم. راستش من قهر کردم. نه آنها. همانهایی که با هم میرفتیم توی حیاط هنرها فوتبال بازی میکردیم. توی سالن کوی فوتبال بازی میکردیم. همانهایی که با هم رفتیم کردستان خانه جواد. همانهایی که رفتیم ییلاق مان در نور. همانهایی که در روز فوتبال استقلال و سایپای هزار سال قبل آن همه بلا بر سرشان بارید.
کافه، سیگار، اندوه
قرار گذاشتیم در کافه ای در خیابان ویلا. سیگار با خودم میبرم. همه سیگار میکشیم. همه. پیام پیش از آمدن بچه ها بغض میکند. دلش به رفتن نیست. کیست که دلش به این طور رفتن باشد. همه دلشان میخواد بمانند در خانه شان. کسی نمیخواد خانه اش را رها کند به این شیوه. پیام از پسرش میگوید که تمام دغدغهاش این است که بابا اونجا میشه قیمه خورد؟ اونجا تن ماهی دارن؟
جواد از کردستان می آید. میآید پیام را ببیند و برود به دخترش برسد. پیام میگوید فقط یک اتفاق اگر بیفتد چهارشنبه نمیروم. آن اتفاق نمی افتد. چهارشنبه میرود. چهارتایی میرویم جلوی سر در پنجاه تومنی. یادش بخیر به سردر دانشگاه تهران می گفتیم پنجاه تومنی. الان دیگر پنجاه تومنی کاغذی نیست نه؟ سکه آمده جایش. تازه اگر سکه اش هم باشد. بعد از ما کسی به سردر دانشگاه تهران نمیگوید پنجاه تومنی. تمام میشود این عبارت. عکس میگیریم. جدا میشویم. جواد بر میگردد کردستان. پیام میرود کانادا. من و محمد هم میرویم به سویی. به خودم میگویم. یعنی اگر عمری باشد چند سال دیگر باید تلاش کنم تا یادم بیایید فامیلی پیام چه بود؟
جواد اصفهانی
به جواد میگفتم جواد اصفهانی، تا با جوادی که اهل کردستان بود و قروه، اشتباه نشود. جواد هم رفته است. خبری از او ندارم. الان که دارم این مطلب را میخوانم برای بارگذاری در این زیرپله، باید بگویم فامیلی اش را یادم رفته. دیگر جستجو نمیکنم. همان جواد اصفهانی کفایت میکند.
اندوه بی پایان
به این فکر کردم من بعد آن همه رفاقت با محمد اول نام خانوادگی اش را بعد هزار سال فراموش کرده ام، آیا ممکن است به زودی نام خانوادگی محمد ثانی را هم فراموش کنم؟ به اینکه پیام را هم فراموش خواهم کرد؟ فراموش خواهم کرد رفاقت با جواد را اگر در پی دخترش برود؟ فراموش خواهم کرد…
آیا این فراموشیها و ترس از آن، شباهتی به مرگ ندارد؟ منظورم تجربه مرگ است. نمیدانم شاید میخواستم تلخی اش را بگیرم که گفتم تجربه مرگ منظورم خود مرگ است. خود خود مرگ. مثل وقتی که بابا رفت و دیگر نیامد. به قول جناب جولیان بارنز در کتاب عکاسی، بالنسواری، عشق و اندوه
کسی هست که دیگر نیست.
نه برای آنهایی که رفته اند برای مایی که مانده ایم. آنها که رفته اند زیست جدیدی را شروع میکنند. چند سالی تلاش برای جا افتادن در سرزمین جدید، جغرافیای جدید، کار، زندگی، بچه و برنامه ریزی برای آمدنها و رفتن هایشان به ایران. همه اش تکاپوست. اینهاهمه اش زندگی است. شاید آغشته به غمی.
اما جریان زندگی مجال بزرگ شدن غم را شاید ندهد. شاید چند سال که بگذرد و جاگیر که بشوند و کار و زندگی و بچه و درآمد که روال بشود، دلتنگ بعضی خاطرات شوند. اگر حال داشته باشند و چشم بدوانند، سخت چشم بدوانند به نقطه ای، اثری محو و مبهم ببینند از خاطراتی دور خیلی دور از روزگاری در نور، در حیاط دانشگاه نور، از کوی دانشگاه، از حیاط هنرهای زیبا، از … از خیلی چیزها. شاید چیزی نبینند و با صدای همکاری و فرزندی و دوستی در آن سرزمین تمرکزشان از دست برود و نوبت دیگری برای یادآوری خاطرات هزار هزار سال قبل فراهم نشود.
یادت نرود؟ یادت میرود.
مثلا یادش نیفتد بوفه دانشکده فنی را، مثلا یادش نیفتد کوی و شلم بازی کردن های شبانه اش را، یا شاید باید به ذهنش فشار بیاورد نماز ظهر جمعه ۸۸ که هاشمی رفسنجانی خوانده بود. مثلا یادش رفته باشد اتاق گروه برق و دست انداختن اساتید دیگر را. یا در خاطراتش خبری از صبحانه خوردن های مفصلش نباشد و زنگ زدن که کجایی پاشو بیا محمودآباد قهوه خانه نمیدانم عمو چی چی دیزی بزنیم سر صبح را یادش نیاید.
مثلا اینکه بپرسم محمد کجاست و هادی طوری که کسی متوجه نشود بگوید رفته قطعه یدکی بین چندتا از این قطعات یدکی فروش نور و رویان و نوشهر پخش کند تا ظهر بر میگردد را یادش نیاید. مثلا یادش نیاید فلان فروشگاه قطعات یدکی پولش را نداده و هادی طوری ناراحت میشد که انگار پول محمد پول خودش است و مثلا یادش نیاید از نور که به سمت ساری میرفتند به همراه هادی، مدام به اساتید دیگر زنگ میزده میخندیدند و میخنداندند.
پیام پسری دارد که در مقطع ابتدایی درس میخواند. پیام برای پسرش میرود. همانطور که محمد ثانی برای پسرش. همانطور که محمد اول برای دخترش میماند آنجا. همانطور که پروانه پسرش را خواهد فرستاد. همانطور که جواد احتمالا برای دخترش خواهد رفت. همانطور که … آیا این دنیای زندگان است؟
دل خوش میکنم به این دیالوگ انیمیشن Spirited Away
“If You Completely Forget…You’ll Never Find Your Way Home.”
دارم راه خانه را گم میکنم. دارم راه خانه را گم میکنم.



دیدگاهها
تجربه مهاجرت به این شکلی که ما انجام میدیم واقعا تجربه ای شبیه به مرگ هست. در واقع از همه چیزهایی که مارو تعریف میکنن جدا میشیم.