–“یعنی اگه بچههای گروه بدجنسها تیر بزنن به اونا. شما زنده میشید؟”
+”نه. ما که نمیمیریم وقتی بهمون تیر میزنن. مهربون میشیم. آخه تیرِ دخترها اسمش مهربونیه. تیر مهربونی.”
–“یعنی اگه بچههای گروه بدجنسها تیر بزنن به اونا. شما زنده میشید؟”
+”نه. ما که نمیمیریم وقتی بهمون تیر میزنن. مهربون میشیم. آخه تیرِ دخترها اسمش مهربونیه. تیر مهربونی.”
فکر اینکه چرا زمان را ثبت کرد که حالا نفرین زمان گریبانش را بگیرد و رنجش بدهد، رهایم نمیکند. چه کسی فکر میکرد کتابی که روزی پر بود از عشق و آرزو و شوق و خیالبافی و شبیه سازی خود به شخصیتهای داستانی، فقط با چند حرف و عدد تبدیل شود به یک یادبود غم انگیز.
خاله ربابه در یکی روستاهای کوچک شهر نورِ مازندارن به دنیا آمد. در همان روستا هم از دنیا رفت.
خواندن و نوشتن نمیدانست. حتی عددها را هم نمیتوانست تشخیص دهد.
خاله افسر به قول ما شمالیها کلانتری بود برای خودش. از آن خانمهایی که یک محل برایش احترام قائلند.
سرطان ترسناکه. خیلی. سرطان همه چیز رو ازت میگیره. بهترین چیزی که ازت میگیره و با گرفتنش کارت رو یکسره میکنه امیده.
تازه فقط امید بیمار رو نمیگیره، امید همهی اطرافیان رو هم میگیره. مثل یک سیاه چاله با چگالی عجیب و غریب که میتونه حتی خورشید رو هم بکشونه تو دل خودش.
