هرس … یا تلاش برای بیرون کشیدن زندگی از جهنم

اصلا تمامش ماجرای «شرهان» بود. تمامش. اصلا جنگ که میشود «شرهان» ها می روند و خانواده ها نابود میشوند. مادرها دیگر مردی را در شهر نمی بینند. چون «شرهان» شان دیگر در شهر نیست. حتی همسرانشان را هم نمی بینند … حتی رسول را هم. اصلا جنگ ناباروری می آورد… جنگ پسرها را می گیرد و ناباروری می آورد … جنگ که میشود همه عقیم میشوند. همه… حتی نخل ها…

“«خیر از زندگی شون ندیدن ابوشرهان. خمپاره خورد وسط طویله شون. دیگه از اون موقع نه زایمان میکنن، نه شیر میدن، نه می میرن. بعضی هاشون بیست سال شون بیشتره. تا عمر دارن نگه شون میدارم. اگر عمر خودم برسه.»

دست ها و ظرف خمیر را شست و گذاشت کنار تانکر آب.

«ئی جا همه مثل همیم؛ گاومیشا، زنا، نخلا. همه عقیم، تنها، بی دنباله. همین چند روزیم. بمیریم تموم میشیم. ولی حالا انگار نخلا قراره بزان به امید خدا. زندگی مون داره عوض میشه یومّا. ها»”

وقتی نوال مادر شد. وقتی مادر شرهان شد. دیگر نمی توانست مادری نکند. مادر شرهان بودن شبیه نفس کشیدن بود، نمیشد رهایش کرد. مادر شرهان بودن شبیه مبعوث شدن بود و نمیشد از آن دست کشید. نوال مستاصل از بی شرهان شدن. مستاصل از حس مادری که نمیدانست این احساس را به که باید عرضه کند. کلافه بود شبیه مادری که پستانش پر از شیر است اما کودکی برای به دندان گرفتنش وجود ندارد، نشست پای نخل های عقیم… نشست پای شان و تمام مادرانگی اش در نبودن شرهان را به پای نخل های سوخته و جنگ زده و عقیم گذاشت…

“رسول نگاه کرد به ام عقیل. نمی فهمید. ام عقیل گفت: «زنته که آوردم از خرمشهر، نشست پا ئی نخلا. از همون اول. گفت مادرشونم. مادر هر چی ام که تو جنگ مُرده. هی بهشون دست مالید. آب ریخت پاشون. بعدِ باد و خاک، تمیزشون کرد. ما هم خو کاری بهش نداشتیم. گفتیم دلش خوشه با ئیا، بزار باشه، ئی قدر بی تابی نکنه. یه روز دو سال پیش بود، اومدم دیدم همین طور که داره دست میکشه بهشون، یکیشون بچه داده. از بغلش. عین نخل مادری که زنده ن. عین همون از یه گوشه اش تو سیاهی یه جوونه ی سبزی در اومده. عین قبل جنگ که نخلا بیست تا سی تا بچه میدادن ها! دیدی خو؟»”

جنگ هیچ قانونی ندارد. جز اینکه مادران را بی فرزند کند. شهرها را خالی از مرد کند. مادران را سرگشته کند آواره کند ویران کند. جنگ هیچ قانونی ندارد. هیچ چیز در جنگ مهم نیست جز نابودی مادران و پدران. جنگ ویران میکند بی رحمانه. از روی همه رد میشود. شرهان. نوال. رسول. تهانی… نسیبه…. جنگ حکایت نسیبه هاست. نسیبه هایی که تلاش میکنند حال دیگران را به قدر در آغوش گرفتن قبر فرزندش خوب کند… چه وحشتناک است تنها کاری که از دستت بر می آید نشان دادن قبر کودکی به مادری داغدار باشد.

“نسیبه گفت: «تو جنگ جنازه ی یه بچه یه دادم مادرش، دستش نبود. مادرش جنازه یه دید نشست رو خاکا. گفت بچه م غصه میخوره بی دست. دستشه پیدا کن. هیچ گریه نمی کرد. فقط می گفت دستشه پیدا کن. صورتش یادم نمیره. چشماش هم. برگشتم سردخونه ی بیمارستان. یه دستی پیدا کردم. نمیدونستم مال کیه. پیچیدمش تو پارچه و بردم گذاشتم تو بغل مادرش. دستمه بوسید، جنازه شه برداشت رفت. فرداش که بیدار شدم صورتم ئی طور بود» نوال نگاه کرد به صورت نسیبه. ماه گرفتگی اش انگار جای سیلی دستی خونی بود که به صورتش زده باشند. گفت: «از جنگ نگو. باید جنگ یادم بره»

«یه زن دیگه بود چند روز تو قبرستون می دیدمش. انگار قبرا عقرب دارن، می نشست روشون، بعد تند می پرید، باز می نشست رو یکی دیگه. عین گنجشک. گفتمش چته؟ گفت قبر بچه ام اسم نداره. پیداش نمی کنم. گفتم چند سالش بود؟ چی تنش بود؟ گفت پیرهن قرمز. بردمش سر یه قبری ته قبرستون. قبر بچه بود. کوچیک بود. قسم خوردم براش گفتم خودم دیدم. قبر بچه ات همینه.یه نشونه هایی هم الکی دادم.نشست پای قبر، دیگه هم بلند نشد. رفتم یه پلاک آوردم روش نوشتم شهید. نوشتم بچه ی سه ساله پیرهن قرمز. هر روز می اومد می نشست تا شب. ئی قدر اومد تا شهر خالی شد. به زور بردنش. تو جنگه ندیدی. دروغ می گی که دیدی. اگه دیده بودی می دونستی فرقی نداره کی سر قبر کی گریه کنه. کی بچه کیه بزرگ کنه. می دونستی همین که زنده ن بس شونه.» نوال فکر کرد کدام مادر بالای سر پسرش گریه کرده.”

وقتی تهِ تهِ سیاهی را ببینیم دیگر هیچ وقت مثل قبل نخواهیم شد. جنگ ما را به تهِ تهِ سیاهی میبرد. تهِ تهِ جهنم. مگر برای مادری که فرزندش در آغوشش می میرد … جهنم دیگری وجودی دارد؟

“ام ضیا گفت: « امیدت برا ئی زندگی زیاده رسول. ما نفرین شده یم.. یه چیزاییه آدم نباید ببینه. زن نباید ببینه بچه هاش مُرده ن. خونه ش رمبیده، زمینش پکیده. اگه دید نباید بمونه. باید بمیره. زندگی ئی طور نبوده که بچه ها برن مادرا بمونن. که مردا برن زمینا بمونن. ما آدم نیستیم رسول. بُرده ن مون تهِ تهِ سیاهیه نشون مون داده ن و آورده ن مون زمین. ما از جهنم برگشته یم. نگاه مون کن؛ ما مُرده یم. خودمون، زمین مون،گاو میشامون، همه مُرده یم. فقط راه می ریم. اینایه گفتم فکر نکنی نوال همون زنیه که داشتی. فکر نکنی دستشه می گیری، می بریش تموم. اول برو ببینش، بعد قصه بساز برای زندگیت. برا خودت می گم رسول. سختت میشه.»”

 

«هرس» نام دومین رمان خانم نسیم مرعشی است. گاهی فکر میکنم خانم مرعشی یک کارگردان است که پلان به پلان فیلمش را نوشته است. حتی گاهی سکوت را. محال است کتاب را بر دارید و درگیر تک تک شخصیت ها نشوید. حتی به شرهانی که در اولین روز جنگ کشته شد. نمیشود بین رسول و نوال حق را به یکی از ایشان بدهید. دلتان برای تک تک شخصیت ها خواهد تپید. داستان پر است از پس و پیش شدن در زمان آن هم به هنرمندانه ترین شکل ممکن. پر است از شخصییت های پخته و جا افتاده.

 

هرس را نشر محترم چشمه در سال ۹۶ منتشر کرده اند.

دیدگاه‌ها

  1. مهسا

    خیلی خوب بود هم کتاب هم نوشته ات. کاملا موافقم ،موافق نگاهت به کارگردان بودن این بانو.به تپیدن قلبمون برای تک تک شخصیت ها?
    ممنونم برای معرفی این کتاب.یا بهتر بگم معرفی نسیم مرعشی???

    1. نوشته
      نویسنده

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *