پاره اول- مستور، مصطفی مستور، در رمان استخوان خوک و دستهای جزامی اش به نقل یکی از شخصیتهای داستانش میگوید:
گفت: «وقتی آدم ها رفتند کره ماه، با خودم گفتم لعنت به اون ها که به ماه هم رحم نکردند. گفتم ماه رو هم آلوده کردند. گفتم لعنت به انسان که ماه رو هم با قدم هاش ناپاک کرد.»
پاره دوم- تبلیغات این روزهای شرکت معظم کره ای برای فروش یک مدل موبایل، که در خیابان کریم خان دیده ام:
خودت باش، همین زیباست
(میگویم اگر کسی قرار باشد به حرف این جناب شرکت معظم گوش بدهد که خوب اصلا نباید این محصول را بخرد.)
پاره سوم- […] پسری هفت ساله است. در جواب یکی از مهمانان که از او میپرسد:
– بزرگ شدی میخوای چیکاره بشی؟
میگوید:
+ میخوام آدم معمولی بشم.
بعد از کیف کردن و تشویق حضار و البته خودم، میفهمم منظورش این است که در کنار ماشین مدل بالا (که میتوند بنز یا بی ام دبلیو باشد) و خانه ی بزرگ و نو (روی نو بودن خانه تاکید ویژه ای دارد) و تفریح (مثل دفعه پیش که با پدر و مادرش رفتند خارج از کشور و در هتل و استخرش کلی کیف کردند) و … میخواهد آدم معمولی باشد. بیشتر که با او حرف میزنم میفهمم مادرش این حرف را که آدم ای کاش معمولی باشد و مورد توجه کسی نباشد و خیلی مسخره است که هی همه به آدم توجه کنند، آدم بالاخره خسته میشود را توی جمع زیاد تکرار میکند و تازه دوزاری ام می افتد که معنی آدم معمولی این میشود نه آن چیزی که فکر میکردم.
یاد این کارشناس های روانشناسی شبکه ی من و تو می افتم (حالا نه اینکه شبکه های این طرفی خیلی خوب باشند، نه. الان که دارم می نویسم موردی که برایم شر نشود به ذهنم نرسیده) که مینشینند روبروی مردم با نوع آرایشی که قشنگ معلوم است بدون آرایش تحمل خودشان را هم ندارند. بعد میخواهند در مورد اینکه خودت باشی و خود بودن خیلی خوب است و اینها حرف بزنند.
پاره چهارم- دوستی مدام صحبت از مسلک رواقیون میکند و اینکه
در لحظه حال بودن بی نظیره و اینکه چرا تو این کار رو نمیکنی؟ فرصت های زیادی رو از دست میدی.
به زندگیش که نزدیک میشوم، میبینم منظورش از زندگی در لحظه حال (مثل شعار کارخانه معظم پپسی) این است که آدم ها میتوانند از هم لذت ببرند و تعهد به همدیگر یا به خود تعریفش باید به روز بشود. یا حالا که میتوانم تفریح بکنم چرا این کار را به خاطر تعهدی که باید چند ماه دیگه ثمر بدهد به تاخیر بیندازم، آن را میشود بعدا انجام داد و اصلا تا آن موقع ممکن است هزار اتفاق بیفتد عوضش الان به این تفریح میچسبم و خیلی هم خوش حالم.
سوالهایی که برایم پیش می آید این است که:
- فقط ما توی این گوشه دنیا داریم تیشه به ریشه ی این نوع مفاهیم میزنیم یا بقیه دنیا هم همین قدر مزخرف شده است؟
- اصلا مفاهیم (منظورم قصد پشت کلمات است) ارزش دارند؟ مفاهیمی مثل معمولی بودن، در لحظه زندگی کردن، خود بودن و … وقتی دچار تغییر معنایی میشوند بعدا چه قدر میتوانند ما را نجات بدهند؟ آیا بعدا خود این مفاهیمِ دچارِ تغییر شده ابزاری برای قتل عام ما نمیشوند؟
فکر میکنم باید در استفاده از کلمات دقت بیشتری بکنیم. به استفاده ی از آنها فکر کنیم. با احتیاط بیشتری از آنها استفاده کنیم.
به خودمان رحم کنیم… داریم همه چیزمان را از دست میدهیم… حتی کلمات را …