قبلا پستهایی نوشتهام در مورد “فکر کردن” و تفکر نقادانه و مدل ذهنی. شاید خواندن این پستها هم بد نباشد.
قبل از اینکه تفکر را به صورت جدی و به عنوان یک مهارت شروع کنیم، باید این مساله را بپذیریم که فرایند “فکر کردن” ما به صورت کاملا طبیعی و نرمال، پر از عیب و ایراد است. به عبارتی ناقض بودن این فرایند خود امری طبیعی است.
مثلاً به طور پیش فرض ذهن و رفتارمان پُر است از تبعیض (از هر نوعی: نژادی و ملیتی و قومی و حتی سخیفتر، محلهای)، خیلی وقتها به صورت کاملا ناخودآگاه افراد و رفتارهایی را به صورت الگو قرار میدهیم بی هیچ دلیل محکمه پسندی، اندکی ریاکاری هم در امور روزمرهمان جا دارد بی هیچ عذاب وجدانی، با اندکی دستکاری در چارچوبهای ذهنی و رفتاری خود دزدی، قتل و آسیب زدن به دیگران را توجیه میکنیم. (مثلا کارمندی که با همین دستکاری در چارچوبهای ذهنی به راحتی یک کتاب کامل را در محل کار خود و با دستگاه پرسینتر محل کار خود و با کاغذ متعلق به محل کار خود، پرینت میگیرد.)
مسائل مهمی مثل فقر، بیخانمانی، گرسنگی و … که میشود با خوب فکر کردن، راه حلی برای آنها یافت را نادیده میگیریم یعنی دوست داریم که نادیده بگیریم نه خودآگاه که کاملا ناخودآگاه و با پرت کردن حواسمان به چیزهای دیگر. پذیرش این مسائل قطعا سخت خواهد بود. چون همهی ما فکر میکنیم که انسانهای عاقلی هستیم و به درستی فکر میکنیم.
من همّه (با تشدید بر روی میم) چی رُ میدونم
مسالهی خیلی عجیبی نیست اما کاملا پر تکرار است اینکه وقتی کار غیرمعقولی را انجام میدهیم، از نظر خودمان خیلی هم منطقی جلوه میکند. ذهن به صورت کاملا پیش فرض، چالش را نمیپذیرد و به خود میگوید:
این رُ که دیگه همه میدونن. همه… من معقولانهترین کار رُ کردم. چطور اینا این رُ نمیبینن.
قضیه خیلی ساده است، ما فکر میکنیم که درست، عادلانه و منطقی فکر میکنیم. همهی ابعاد مساله را دیدهایم به خوبی قضایای پیش آمده را کنترل خواهیم کرد. همین که فکر میکنیم بری از خطا هستیم خود نقطه آغاز خطاهای هولناک بعدی میشود.
ذهن، یک خود توجیهگر بزرگِ مادرزاد در فکر کردن
این نکته خیلی مهمی است که به خاطرمان بسپاریم که ذهن، یک خود توجیهگر بزرگِ مادرزاد است. این نکته را میشود این شکلی هم گفت که نیازی نیست تا خودخواهی، خود فریبی و خصائلی از این دست را بیاموزیم. بسترش که فراهم شد رشد میکند چه رشدی. شبیه لوبیای جَک در داستان جک و لوبیای سحرآمیز جناب بنیامین تبارت. ذهن آدمیزاد جماعت، خود به تنهایی خداوندگار و الههی قدرتمند در معقول جلوه دادن هر چه نامعقول است.
واقعیت دردناکی که همه باید بپذیریم این است که همهی ما دچار این نوع از سوگیری تفکر هستیم، البته نه به شکل یکسان و خب با درجاتی از شدت و ضعف. استادانی هستیم در کلیشه سازی و خودفریبی که تلاش میکنیم حتی وقتی خود را مقصر اعلام میکنیم هم، مفری پیدا کنیم در خودفریبی. یک جورهایی شکاریم یکسر همه پیش … ذهن.
امیدی هست؟
متفکران کاملی نیستیم قطعا اما شکی نیست که میتوانیم بهتر بشویم اگر بپذیریم که “فکر کردن” خود یک مهارت است. و شبیه یک مهارت با آن برخورد کنیم. رشد به قاعده و مداومی را انتظار داشته باشیم و در هر مرحله از مسیر یادگیری مسیری بازخورد مانند را طراحی کنیم و نواقض مهارت مورد نظر را رفع کنیم.
برای توسعه به عنوان یک متفکر نیاز به تمرین روزانه است تا بتوانیم مسائلی که در ناخودآگاه ما نهفته است را به سطح خودآگاه بیاوریم. به عبارتی باید مشکلات مسیر “فکر کردن” را کشف کنیم، با آنها مواجه شویم و بعد دست به آچار شویم و شروع کنیم به بهبود آن. قطعا در آن صورت کیفیت زندگی هم تغییر محسوسی خواهد کرد.
فقط نکته جالبش اینجاست که در این مورد از “فکر کردن” برای رشد و توسعه “فکر کردن” بهره میگیریم.
نابرده رنج …
مصداق عینیاش را در ورزش میبینیم. مثلا برای رسیدن به هدفمان در ورزش، درد عضلانی را میپذیریم. مقداری تنش در عضلات، مقداری خستگی و کوفتگی. به قول دوستی این دردها از دردهای خوب است. به قول یک رفیق شیرازی “درد خُوبُو”.
اما بهبود مهارت “فکر کردن” عینی نیست. مثل دوچرخه سواری به عنوان یک مهارت دیده نمیشود. به همین دلیل این سوال مطرح میشود که تا چه اندازه حاضریم تنشها و خستگیها را به امید توانمند شدن در “فکر کردن” بپذیریم. چه اندازه باور میکنیم که این دردها از جنس “درد خُوبُو” است.
ادامه دارد این موضوع….
پینوشت: عکس کار شده در داخل متن از کارهای جناب توکا نیستانی است.