برای دیدن پزشکی و مشورت گرفتن از او در به در شدهام بین این بیمارستان و آن بیمارستان.
در به در سایت و اینترنت و هر جا که بشود دکتر را یافت.
آخرش مهرداد آدرسش را در بیمارستانی پیدا کرد.
نه ساعتی نه آدرسی نه شیوه نوبتگرفتنی و نه حتی اینکه پزشک میآید یا خیر یا …
طبقه همکف
داخل لابی بیمارستان شدم. هوای گرم و دم کرده و گرفته اش از دم در خورد تو صورتم.
از اطلاعات آدرس جایی که میخواستم بروم را پرسیدم. طبقهی ۶ بود.
دنبال آسانسور میگشتم. که دیدم ته سالن برای هر طبقه یک آسانسور ویژه گذاشتهاند. چه کار خوبی.
در انتهای صف آسانسور ویژه طبقهی ۶ ام ایستادم. صف نسبتا طولانی بود. نه این صف که جلوی همه آسانسورهای طبقات صف طولانی بود.
از جلو صف صدای داد و هوار میآمد و فحشهای نسبتدار به این و به آن. و صدای کسی که میگفت صلوات بفرستید بابا.
طبقه ششم
یک راهرو باریک و هوای گرفته. آدمهای عصبانی. کسانی که صف را رعایت نمیکنند. کارمند بد دهن و عصبانی. سوالات را پاسخ نمیدهد اگر هم پاسخی بدهد با تحقیر و توهین به فرد سوال کننده است. در صف طولانی برای یک سوال (که آیا دکتر میآید یا خیر) به این فرد منتظر میمانم تا جواب بشنوم دکتر امروز نمیآیند. راه ارتباطی با دکتر را هم که ندارم. دیدارمان بماند برای وقتی دیگر.
طبقه همکف
به طبقه اول بر میگردم برای خروج. هنوز صدای داد و فریاد است که نثار هم میشود در آن بَلبَشو. عادت کردهام به هرم گرم و هوای دم کرده و خفه. صداها و فریادها هم آزارم نمیدهد.
یک روز دیگر یک بیمارستان دیگر این بار زیر زمین
برای دیدن همان دکتر میروم تا مدارک پزشکی را نشانش دهم. از ۶ صبح. از ترس اینکه نکند نوبت به من نرسد. تازه ۶ صبح که میروم نفر هفتم هستم. تا هشت هیچکسی نیست که جواب بدهد. هشت که میشود میفهمم پزشک محترم نمیآیند و دستیارش بیماران را میبیند آنهم تنها بیمارنی از استادشان را میبینند که توسط ایشان جراحی شدهاند. طبعا من جزوی از راه یافتگان نیستم.
یک تجربه دیگر
حالا بهتر متوجه میشوم حال آن بیماری را که پزشک به او گفته برای عمل چشمش ساعت هفت صبح ناشتا بیاید به فلان کلینیک مشهور. بعد خود پزشک ساعت ۱۱ میآید. بیمار مورد نظر هم نوبت ۵ ام جراحی است و ساعت ۳ بعد از ظهر وارد اتاق جراحی میشود با ناشتایی حداقل ۱۰-۱۲ ساعته تا ۷ صبح و این چند ساعت انتظار میزان ساعت گرسنگی این فرد به نزدیک ۲۰ ساعت میرسد. شرح حال بیمار و اطرافیانش را میشود با اندکی همزاد پنداری فهمید. فرایند دردناکی است که شاید روزانه بارها تکرار میشود و فرقی هم بین یک مکان درمانی خصوصی یا دولتی هم ندارد. مجریان هر دو از یک جنس هستند. دردناکتر زمانی است که مدیریت کلینیک به پزشک ماجرا را میگوید و از او میخواهد تا زودتر بیاید و در جواب میشنود، من زودتر از ۹ صبح نمیتونم از خواب بیدار شم. با صبحونه و دوش و مسیر پر ترافیک چمران میشه همین ۱۱ که همیشه میام.