خاله افسر به قول ما شمالیها کلانتری بود برای خودش. از آن خانمهایی که یک محل برایش احترام قائلند. سیده خانم بود و خود این موضوع احترامش را در محل چند برابر کرده بود.
بچهدار نمیشد. به قول اهالی محل بچهاش نمیشد (چه ترکیب چندش آوری). این یک باور بود که مثل هوا در فضا وجود داشت و رهایی از آن ممکن نبود. خود او هم این مشکل را از خودش میدانست.
در یک جامعهی سنتی مگر غیر از زن، فرد دیگری میتواند مقصر باشد. مقصر در هر مسالهی زندگی، در چالش بچهدار شدن و… حتی در خیانت همسر.
شوهرش صیاد بود و بعدها که خاله از او طلاقش را گرفت، رفت و با زن دیگری ازدواج کرد. زنی که بنا به نقل قولی از مدتها قبلِ جدایی با هم در رابطه بودند. بچه دار هم … نشد.
خاله آدم عجیبی بود
شوهرش تقریبا یک دائم الخمر بود. بد دهن بود و از دست بزن هیچ چیزی کم نداشت. اما خاله آدم عجیبی بود. معجونی از مدرنیته و سنت. هم خودش را در مساله بچهدار نشدن در مقابل شوهر مقصر میدانست و هم در همان اعوان شبیه یک مصلح اجتماعی در محلهاش عمل میکرد.بیسواد بود اما کاربلد بود. شوق یادگیریاش بینظیر بود. از منجوق و ملیله یا بافتنی همه کار میکرد.
از نور دههی شصت که عبور و مرور در آن خیلی راحت نبود میرفت چالوس و تهران. میرفت تا بافندگی با ماشین را یاد بگیرد. یاد گرفته بود و با چندتا ماشین بافتنی برگشته بود به شهر. در یک مغازه کوچک جلوی خانهاش یک کسب و کار کوچک برای خودش راه انداخته بود. هم میبافت هم به دیگران این مهارت را یاد میداد.
به خیلیها کار با این دستگاه را یاد داده بود. از جمله به مادر خودم. یک شیوهی استاد شاگردی منحصر به فرد هم داشت. کار یاد میداد. ماشین بافتنی را قسطی برایشان میخرید. آدمها را با مهارت راهی زندگی خودشان میکرد. مهارتی که باعث میشد درآمدی عاید افراد شود.
مامان و خاله
مهرداد کوچک بود که مامان میرفت پیشش. احتمالا شیر خواره بود. یادم میآید من هم سنم به مدرسه قد نمیداد. شاید هم میداد اما نه بیشتر از اول دوم ابتدایی. مامان، مهرداد را میگذاشت زیر میزی که دستگاه بافتنی روی آن قرار داشت. که یک میز مستطیل یک و خرده ای متر طول و عرض نیم متر (البته همه اعداد تقریبی است).
مامان از این روزها به تلخی یاد میکند. از روزهایی که شوهر خاله میآمد و جلو همه مشتریها و شاگردهایش خاله را کتک میزد. خاله هم زیر لب فحشی نثارش میکرد اما به روی خودش نمیآورد و به کارش ادامه میداد. خاله آدم عجیبی بود.
نونخانی
خاله همیشه بساط پذیراییاش فراهم بود. یک شیرینیهایی درست میکرد بهش میگفت نونخانی. چه قدر میچسبید در عصرها زمستان. مغازه اش پر بود از آدم، غلغله بود. از زنهای محله که میآمدند تا خاله پای درد و دلشان بنشیند تا مشتریها و شاگردها. تا جوانهایی که از جلوی مغازه خاله رد میشدند تا خاله با همان لهجه مازنیاش بهشان بگوید پیّسوخته (با تشدید شدید روی ی به معنی پدر سوخته)
خاله سمبل بود برای خیلیها. یک سمبل خیلی عجیب. وقتی دید زندگی با شوهرش راه به جایی نمیبرد، قصد کرد طلاق بگیرد. فکر کنید توی یک شهر کوچک این عمل چه تبعاتی میتواند برای یک فرد آن هم یک زن داشته باشد. اگه شوهرش میخواست، از دید مردم احتمالا عادی بود اما خواست زن در آن سالها تقریبا از خودکشی سختتر بود. اما خاله افسر اینکار را کرد.
هرچند دنیا به او وفا نکرد و بعدها سرطان گرفت و او را از ما گرفت اما خوشم میآمد از تک و تا نیفتاد. با اینکه این مریضی بد اخلاقش کرده بود اما رونقی که در ذاتش نهفته بود را با خودش حفظ کرد. تمام دور و بریهایش ماندند با او. منتهی دیگر در آن مغازه جمع نشدند پاتوقشان شد خانه جدید خاله. همان جمع و همان شور و حال اما در جای دیگر.
هیچ کسی یادش نمیآید درِ حیاطِ خانهیِ خاله افسر را بسته دیده باشد. همیشهی خدا باز بود. همیشه آماده پذیرایی از مهمان. پر از سادگی. پر از نونخانی. بعد از طلاق حرفی پشت سر خاله شنیده نشد در شهر. انگار نه انگار. خاله آدم عجیبی بود.
حیف که نشد یک دل سیر پای حرفها و خاطراتش بنشینم. نشد اما میدانم میشد قد خیلی از خانمهای این دوره و زمانه که دارند تلاش میکنند برای خوب شدن حال دنیا، رویش حساب کرد.
شاید خاله افسر نمیدانست به چه میگویند کمپین؟ یا حقوق زن در دنیای مدرن به چه میگویند؟ یا خیلی حرفهای قلمبه سلمبه دیگر… اما به نظرم تا بود دنیا جای بهتری بود برای زندگی. یکی بودن حرفهایش با کردارش. از یک جایی تصمیم گرفت زیر بار حرف زور نرود. تن ندادنش به حرف مردم… آنهم برای یک خانم توی آن شهر و آن روزگار… خاله را برای من همرده خانم های بزرگ تاریخ کرده است.
الان که دارم اینها را مینویسم تازه متوجه شدم اسمش چه قدر بهش میآمد، افسر. سیده افسرالسادات
پینوشت: عکسی از خاله افسر ندارم. عکسی که استفاده کردهام تزئینی است. از یکی از خانمهای کلانتر مازنی، سرکار خانم مکرمه قنبری.