پکر بودم. کسی خانه نبود و رفتم چند تا سیب زمینی پیاز و تخم مرغ بگیرم برای خودم چیزی بپزم.
یک سوپر مارکت خیلی بزرگ دارد محلهمان. همه چیز دارد اما یک چیز ندارد. سعی میکنم از آن خرید نکنم.
سعی میکنم از بقالی کوچکی که روبرویش است خرید کنم. صاحبش مرد محترمی است.
میشود ایستاد و با او حرف زد. او هم کنجکاو میشود و سوال میپرسد و من جواب میدهم. معاشرتی شکل میگیرد. بد نیست یک مکالمهای شکل میگیرد که به درد بخور است.
این همان یک قلم کالایی است که آن سوپرمارکت عظیم الجثه از داشتن آن محروم است.
از همین بقالی مورد نظر خرید کردم و زدم بیرون.
هندزفری در گوشم بود. داشتم یک پادکست گوش میدادم از علی سخاوتی. پادکستی جانبی به نام فنامنا از یک پادکست مادر به نام به راه بادیه. دوست داشتید پی نوشتهها و پادکستهای علی سخاوتی را بگیرید. ارزشش را دارد.
میخواستم عرض خیابان را طی کنم که یک مرد نسبتا مسن بدون مویی جلویم را گرفت و بی هیچ اعلام از پیشی پیشانیام را بوسید. همزمان صحبت هم میکرد که ابتدا به دلیل صدای پادکست نشنیدم. هندزفری را از گوشم درآوردم.
دیدم دارد از قدرتی خدا میگوید و اینکه ماشینش از صبح سه کار میکرد و با خودش گفته حالا این شب عیدی دردسر تعمیرگاه رفتن و هزینههایش را نمیتواند تحمل کند و از این حرفها. همان چند دقیقه قبل رفته در کاپوت را باز کرده و دیده یکی از وایرها از جایش درآمده. وایر را سرجایش محکم کرده و ماشین دیگر سه کار نکرده.
ماشینش پراید بود. از این تابلوهای زرد رنگ آهن ربایی که راننده آژانسها استفاده میکنند هم زده بود بالای سقف ماشینش. راننده تاکسی بود.
آن وسط یک چیزهایی گفت که نفهمیدم فقط قسم به سیبیلم را متوجه شدم. بعد یک چیزهایی در رابطهی خودش با خدا و اینکه نمیدانم خدا زن است یا مرد ولی خیلی مرام برای من به خرج داد هم گفت. آن را هم نفهمیدم.
بعدش هم سوار شد و رفت.
کل این ماجرا ۵ دقیقه هم نشد.
همین.
انگار میخواست از خدا پیش یکی تعریف کرده باشد یا شادی بیحد و حصرش از نرفتن به تعمیرگاه در شب عید را با یک نفر دیگر شریک شود.
خواستم از همین جا از او تشکر کنم. که شادیاش را با من قسمت کرد.