نوشتن. پُرم از متنهای ننوشته. از رویدادهای سادهی زندگی که باید نوشته میشدند. تا این روزها ناجیام باشند.
هیچ وقت نوشتن برایم جدی نبود. ولی همیشه کنارم بود. همیشه بود و همیشه هم جدی نگرفتمش.
همیشه بود در ماجراهای عاشقیت. همیشه بود در تپه چالههای سخت زندگی. همیشه بود در مریضی بابا. در دربه دری پیدا کردن خانه. همیشه بود در خیابانهای ۸۸٫ بود در ۱ اسفند ۸۹ سر خیابان قریب. بود همیشه.
اما من به آن کم لطفی همیشگی کردم.
یادم است برای مریضی بابا یک دفترچه کوچک قرمز رنگ داشتم که هر روز و هر پزشک و هر بیمارستان و هر حرفی را مینوشتم. چه قدر کمکم میکرد. تمام رنجهای بیماری و رنجهای بد خلقی پزشکان و … همه را نوشتم تا یکجاهایی.
به روزهای وحشتناک که میرسیدم آن دفتر را باز میکردم و … امید از تلخترین جای ممکن خودش را نشان میداد. به خودم میگفتم مرا به سخت جانی خود این گمان نبود.
این روزها فکر میکنم شاید باید بیشتر میدیدمش. باید میگذاشتم رشد کند ببالد. شاید در این روزها بیشتر کمکم میکرد. بیشتر پناهگاهم بود.