خاله ربابه …

خاله ربابه در یکی روستاهای کوچک شهر نورِ مازندارن به دنیا آمد. در همان روستا هم از دنیا رفت.
خواندن و نوشتن نمی‌دانست. حتی عددها را هم نمی‌توانست تشخیص دهد.

اما تک تک فرزندانش را به قول خودش درس خوان بار آورد. ۵ فرزند، ۲ دختر و ۳ پسر. اعتقاد عجیبی به درس خواندن فرزندان خود داشت. مخصوصا دخترها.

زندگی…

زندگی شان مثل اکثر روستاییان شمال کشور به شالی و شالیزار ختم می‌شد.

یک یا دو عدد گاو هم در گوشه حیاط داشتند که لبنیات روزانه شان را تامین می‌کرد شاید هم بخشی از درآمد خانواده را. با فروش روزانه یک یا دو شیشه شیر یا ماست به همسایه‌ها.

راستی متر و معیار خرید و فروش شیر و ماست در جایی که من زندگی کرده‌ام، شیشه بود. میگفتند برو دو شیشه شیر بگیر برای فرنی افطار. یا برو یه شیشه بزرگ ماست بگیر.

توضیحات

۱- یک شیشه شیر یا ماست همان شیشه های بزرگ سس یا ترشی که در مغازه‌ها می‌فروشند است. هنوز هم مادرم وقتی می‌خواهد از یکی از همسایه‌هایمان شیر یا ماست بخرد به او زنگ می‌زند و سفارشش را شیشه‌ای می‌دهد.

۲- استفاده‌ی مکرر فعل بگیر برای بسیاری از غیر مازنی‌ها‌ غریب است. ماجرایش تنه به تنه داستان امیرارسلان نامدار می‌زند. برای خودمان که غریب نیست هیچ بلکه بسیار هم رایج است.

عیدی…

دایی حسین یعنی شوهر خاله ربابه خیلی دربند درس بچه ها نبود. یعنی اصلا دربند درس و مشق بچه‌هایش نبود. مظلوم بود و سرش مشغول کار خودش.

هزار سال قبل که عیدها که به خانه شان میرفتمیم خاله ربابه ای را می‌دیدم مهمان نواز، شاد، طناز و خنده رو. خانه شان ۳ اتاق بیشتر نداشت و تمام تصویری که از آنجا به یاد دارم اتاق مهمان شان بود که کوچک بود و با نوری کم. نمیدانم کلا هوای آن سالها همیشه ابری بود یا من ابری هایش را به یاد دارم.
خاله ربابه یک عیدی همیشگی داشت برای ما، تخم مرغ های رنگی. به رنگ سبز گزنه یا رنگ طلایی پوست پیاز.

خاله ربابه در اصل میشود همسر پسر دایی پدرم. اما خاله ربابه بود هم برای من هم برای اهل محل.

انجمن اولیا و مربیان

یکی یکی بچه هایش را راهی مدرسه میکرد. زمانی که بچه ها به سن دبیرستان رفتن رسیدند دیگر باید به شهر می آمدند. خاله ربابه هیچ وقت عضو انجمن اولیا و مربیان نشد اما گمان نمیکنم در همان هزار سال قبل هم پدر مادری به پیگیری خاله ربابه بوده باشند.

بابا در آن سالها مدیر دبیرستانی بود که پسرهای خاله ربابه در آن درس میخواندند.

تجدیدی…

روزی خلیل، یکی از پسرهای خاله ربابه کارنامه ثلث آخر را به خاله میدهد. یکی از درسها را افتاده بود برای اولین بار به گمانم و از طرف مدرسه زیر درس افتاده را با قلم قرمز خط کشیده بودند. به خاله نمی‌گوید که درس را تجدید شده است.

خاله است و حس مادرانه‌اش که متوجه ماجرا میشود و اینکه ماجرا هرچه هست خلیل راستش را نمی‌گوید. کارنامه را برمیدارد و به مدرسه میرود. میآید پیش بابا و میگوید:

این چیه که زیرش رو خط قرمز کشیدن؟

بابا میگوید ماجرا را و خاله ربابه میگوید خلیل مال شما تا وقتی که درسش را قبول شود. بچه هایش نمیتوانستند در مورد درس و مدرسه به خاله دروغ بگویند.

تمام آبادی میدانستند خاله ربابه بچه های درس خوانی دارد. حواسش به درس و مشق شان هست. مادری‌اش در کنار صلابتی که داشت شده بود حسرت مردم آبادی.

مرگ مردن آنی نیست…

عمر خاله قد نداد به دیدن عروسی بچه هایش. تومور مغزی و بعد عمل جراحی و بعد ۱۱ سال خانه نشینی. که هم بینایی‌اش را از دست داد و هم کلامش را و هم … پیش‌تر از همه رفته بود.

مادر

یک تراژدی تمام قد از بی‌عدالتی روزگار. خاله ربابه از نسلی بود که قدمتشان بر می‌گردد به هزار سال قبل. دلیر جنگنجو بی باک و مهربان.

جفای روزگار است که نداریم خاله را اما او به اندازه مادر ۵ فرزند بودن در روستایی در شمال کشور، دنیا را به جای بهتری تبدیل کرد.
میدانم خاله ربابه های این سیاره کوچک هنوز منقرض نشده اند. حتی در دورافتاده ترین سرزمین ها.

هر چند سهمشان در آگهی ترحیم گل است و شمع و شعرهای مستعمل شده‌ای در رسای مادر…

پی‌نوشت: این متن را سالها قبل در یک وبلاگی منتشر کرده بودم. یک زیرپله‌ی دیگر بود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *