- خسته شدم از این همه بلاتکلیفی
- شما فکر میکنی کرونا کی شرش رو از سر ما کم میکنه؟
- ای داد بیداد دوباره که اوج گرفت؟
- کی میخوان تکلیف این پروژه رو مشخص کنند؟
- کی میشه وزارت … پول این کارفرمای ما رو بده تا اونم پول ما رو بده؟
- این مریضی کی خوب میشه؟ یعنی شیمی درمانی کنم، تمومه؟ یعنی چند وقت دیگه؟دکتر یعنی این دارو دیگه داروی آخریه دیگه؟
- یک هفته است دارم دارو مصرف میکنم اما خوب بشو نیستم. دکترم میگه حداقل ۶ ماه طول میکشه. مسخره است. این بابا که دکتر نیست.
- مشاور گفته باید ۶ ماه این شرایط جدید رو امتحان کنی تا ببینی حالت بهتر میشه یا نه؟ تصمیم گیریات رو به بعد از این ۶ ماه با در نظر گرفتن تجربه این مدت، موکول کن. ۶ ماه؟ کاش یه قرص و دارویی بود سریع جواب میداد.
- و….
هیچی مثل قبل نشد…
این حرفها و هزاران هزار حرف و صحبت شبیه اینها را هر روز میشنوم. خودم هم از این حرفها زیاد میزنم. این روزها بیشتر. کلافهتر. خستهتر. فرسودهتر. اوایل اعلام رسمی ورود کرونا به کشور بود. روزهایی که ترس اجتماعی در دلها شبیه لحظات اولیه بعد از تصادف بود. آمده بود، با قدرت هم آمده بود. با سرعت هم آمده بود. مثل همهی حادثههای جهان. هول برمان داشته بود و سر درگم بودیم. نمیدانستیم چه شده. چه برسمان آمده. چه بر سرمان خواهد آمد. الان چه کار باید بکنیم. کار درست چیست. کی تمام میشود تا برسیم به همان روزمرگی همیشگیمان. شکسته بسته برنامه داشتیم برای روزهای آخر سال، برای اوایل سال جدید، خرید، خانه تکانی و … فکر نمیکردیم هیچ کدام رخ ندهد. ابهام بود که آوار شده بود بر سرمان. باور نداشتیم.
تصادف…
وقتی حادثهای مثل تصادف رخ میدهد، دلمان میخواهد صحنه تصادف جمع شود با تمام درد و کوفتگیاش، زندگی گذشته مجدد شروع شود. در همان لحظات گیجی و منگی بعد از تصادف که درد کمکَمک زیاد میشود میگوییم چه شد؟ کاش میشد اتفاق نمیافتاد. کاش … کاش… کاش…کاش حداقل چند دقیقهی قبل بود. اما هیچ کاشی نمیشود هیچکدامش. کرونا و ما و آخر سال و سال نو و خوشی شکسته بستهمان هم همان حکایت را داشت. هیچ برنامهای اتفاق نیفتاد. دید و بازدید، خانه تکانی سبک و نه چندان جدی، خرید و بدون هیچ چشم انداز مطمئنی برای روزهای پیشرو، بهتر است بگویم بدون هیچ چشم انداز نسبتا مطمئنی .
بله این درستتر است. قبلا فکر میکردیم نسبت به امور، نسبتاً مطمئنایم، الان دیگر به آن نسبتاً هم اعتمادی نیست. حداقلش قبلا میدانستیم برای روزهای آخر سال باید چه کارهایی را بکنیم. با دانستن اینکه شرایط اجتماع تلخ است و تاریک است و مبهم. چارهای نداشتیم عادت کرده بودیم به این تلخی و تاریکی و ابهام. عادت کرده بودیم به آن نسبتاً.
دانستم که هیچ نمیدانم
فکر میکردیم یک سری امور شخصی دیگر باید قطعی و مشخص باشد. خانهای که باید تکانده میشد. خرید حداقلی شب عیدی که باید رخ میداد هر چند با هزاران سختی. دید و بازدیدی که کم و زیاد حتما اتفاق می افتاد. اما نشد. هیچ کدام نشد. شبیه لحظات بعد از تصادف شدید. که از ماشین درب و داغان بیرون کشیده میشوی. که سرگیجه داری و همه چیز تار است و دلت میخواهد کاش نبودی اینجا و در این صحنه. کاش حداقل برگردی به دقایق قبل از تصادف. اما … نمیشود. به دلبخواهت اتفاق نمیافتد. همان حداقلها هم. جهان مبهم است و مه آلود و حتی نسبتاً مطمئن هم نیست. آن اوایل باور نمیکردم اما کم کم پذیرفتم که اینکه میگویند جهان بعد از کرونا عوض میشود همین است. خیلی از امورش به قبل مانند نمیشود. جهان مبهمتر میشود. مه آلودتر و نسبتاً نامطمئنتر.
تا پیش از این تصورم بر این بود که جهان در تسخیر قدرت اندیشه آدمیزاد است. مسالهی حل نشدهای اگر مانده دلیلش این است که هنوز بشر نرفته سراغش، وگرنه حل شده است از همین حالا.
کرونا که آمد و ماند و زیر و رو کرد جهان را، فکر کردم که چه قدر شبیه شده بودیم به این افسانهها که طرف به قدری به خودش و قدرتش غره شده که میرود به موج دریا دستور میدهد که فلان کار را بکن.
آوار ابهام… همه چیز عادی است…
امروز سوالات بالا به ذهنم آمد. از حرفهایی که شنیده بودم در این مدت و حرفهایی که با خودم گفته بودم. دیدم جواب همهاش مبهم است. جواب هیچ کدامشان قطعی و مطمئن نیست. من نمیدانم کی کرونا میرود؟ اصلا نمیدانم این سوالم درست یا خیر؟ اینکه اصلا این جناب کرونا رفتنی هست یا خیر؟
تجربه های کاری چگونه خواهد شد؟ نمیدانم. کارفرما کی پول کارگران را میدهد؟ نمیدانم. بیماری سرطان کِی و چطوری خوب خواهد شد؟ نمیدانم. حتی پزشکش هم نمیداند. فقط اندکی مسیر برایش آشناتر است اما ته مسیر را نمیداند. بعد از ۶ ماه دوستم نتیجه خواهد گرفت؟ نمیدانم. تکلیف آن پروژه که چند سال است در فلان استان خوابیده و همراه خواب پروژه همه چیزش از بین رفته چه میشود؟ نمیدانم. تکلیف دلار و مسکن و … را نمیدانم. من نمیتوانم دنیای سالهای پیش رو را تصور کنم. نه اینکه قبلا میتوانستم اما حالا ترسناکتر شده است. ترسش از نامطمئنیاش میآید.
قبلا میگفتند هر چه تا الان شده بعد از این هم خواهد شد اما کسی تجربه چیزی شبیه سونامی کرونا را نداشت. برای همین بعد از این شبیه قبل از این نخواهد شد. مثل یک تصادف سخت. هیچ چیز به عقب بر نمیگردد. حتی برای دقایقی. من فقط میدانم ابهام همه چیز بیشتر شده است . مه آلودتر. نامطمئنتر. دارم بی انصافی میکنم که میگویم همه چیزی نامطمئنتر شده است. حقیقت اش این است که به نظر میرسد داریم واقعی تر جهان را میبینیم.
آموزش… همه چیز از آنجا شروع شده بود…
یادم است در دانشگاه که تحقیق در عملیات میخواندیم استادمان گفته بود، قرار است با این درس دنیای واقعی را مدل کنیم. تکلیف فلان کارخانه و بهمان تولیدی را روشن تر کنیم برای صاحبش. تا بهتر تصمیم بگیرد. واضحتر تصمیم بگیرد. چالشهایش را بهتر ببیند. اصلا تمام فلسفهی این درس برای تصمیم گیری است. در ادامه گفت
اما فعلا از فرضیاتی استفاده میکنیم که عدم قطعیت دنیای بیرون را برایمان کم کند. مثل ضریب گرانش زمین که در فیزیک خوانده بودیم. همان عدد ثابت g. که در اکثر مواقع ۱۰ در نظر میگرفتیمش و وقتی که معلم و استاد میخواست دقت بیشتری به محاسباتمان بدهد میشد ۹٫۸٫ شبیه همان کاری که معلمهای اول ابتدایی انجام میدهند تا شاگردانشان بهتر بیاموزند. همه چیز ساده شده و قطعی و معین و مطمئن. اما واقعیتش این بود که هیچ کدام این شکلی نبود و نیستند. اما ما عادت کردیم. به نظر میرسد این رفتار آموزشی در زندگی واقعی هم وارد شد و باورمان شد که قرار است همه چیز ثابت باشد. همانطور که یادمان داده بودند در تمام زندگیمان.
در همان فصول اولیه تحقیق در عملیات ماندیم در همان گرانش ۱۰ ماندیم. مثل همان کودک اول ابتدایی که با کسب مهارت خواندن و حساب کردن فکر میکند دنیا را فتح کرده است. یادمان رفت یا یادمان ندادند که اینها همه یک سری پیش فرض بود برای ساده کردن محاسبات و درک نسبی از دنیای بیرون. همین. واقعیتش این بود که این آموزهها را حتی نباید در درک از دنیای بیرون هم به حساب میآوردیم.
باید جهان را کشف میکردیم و میپذیرفتیم ابهام همیشگی و الیالابد آن را. حداقل باید باور میکردیم که دنیا اینقدرها هم کارهایش مطمئن نیست. البته مطمئن به حساب ما. شاید به حساب خودش باشد و ما هنوز نتوانستهایم مدلی از رفتارش را بسازیم. شاید خواندن این پست هم بد نباشد، در تحمل ابهام در وجهی دیگر.
جهان شگفت انگیز مغز
در این چند روز اخیر تمام قسمتهای پادکست «جهان شگفتانگیز مغز» ساختهی جناب اسماعیل میرفخرایی و جناب سیاوش صفاریانپور را گوش دادم. در بین مصاحبههای جذاب با اساتید فوقالعاده، چیزی که فراوان به ذهنم خطور میکرد، مه آلود بودن جهان بود و اینکه بپذیریم در دوران کرونا و پساکرونا همه چیز مبهم تر شده است و مه آلودتر.
راه حل این اساتید این بود که برای مقابله با تبعات این مه آلودگی و عوارضی که ممکن است به بار بیاورد، باید مهارت تابآوری و تحمل ابهام و ایهام را در خودمان افزایش دهیم. فکر میکنم باید یک یادآوری مجدد و جدی به خودمان بکنیم و در این راه تلاش بسیار بکنیم که جهان از اولش هم قطعی و معین و مطمئن نبود. ما به اشتباه باور کرده بودیمش.