یک دوست پزشک، از پیرمرد در حال احتضاری صحبت میکرد که بین این دنیا و آن طرف مانده بود. چشمهایش به افق خیره بود و تمامی اهل و عیالش دور و برش منتظر که چه خواهد شد. دکتر از روایتی صحبت میکند، برای افرادی که در این وضعیت قرار میگیرند. میگوید در این شرایط، دیدن چیزهایی که مورد علاقهشان است، میتواند این رفتن یا نرفتن را تسهیل کند.
پیرمرد هیچ عکس العملی به تکان دادن دستها و صدای گریه نشان نمیدهد. این دوست پزشک میگوید این پیرمرد به چه کسی بیشتر از همه علاقه دارد؟ همه به نوهی نورچشمیاش اشاره میکنند. آمدن آن طفل معصومِ گریان هم افاقه نکرد. در این بین یکی از فرزندانش میگوید پرادو… پرادو!!! میدود و سوئیچ پرادو را میآورد. پیرمد با دیدن سوئیچ پرادو به لرزشی میافتد و سوئیچ را با دستانش میگیرد و تمام میکند.
این نوشته میتوانست در دستان فرد لایقتری تبدیل به داستانی شورانگیز شود.
حتی برای عکسش هم میتوانست بهتر عمل کند.