قصد نوشتن نداشتم. این عکس را که جاسم برایم فرستاد غمگین شدم. عکسی است از آخرین روز حضور خانم دکتر پروین پاسالار در مرکز استعدادهای درخشان دانشگاه علوم پزشکی تهران (یا به قول خودشان مُراد. مخفف نام همان مرکز است).

جاسم از سوریه آمده است. از دیرالزور . جاسم و خانوادهاش نماد کامل آسیب دیدگان ناشی از هجوم داعش هستند.
جاسم از سوریه آمده است. جایی است که با آمدن داعش و مصیبتهای بعدش شده شبیه تعبیر روز قیامت در قرآن. ترسناک. ترسناک.
جاسم از سوریه آمده است از ۲۰۱۳٫ جوان هم محسوب نمیشد وقتی آمد. بیشتر نوجوان بود. الان جوان برومندی است. پزشکی میخواند و امید دارد روزی مادر و خواهر و برادرهایش را از آن جهنم نجات دهد. مرد خانواده است این پسر.
جاسم از سوریه آمده است. جوان است. پزشکی میخواند و برای زندگی کردن از جان مایه میگذارد. میدانید از جان مایه گذاشتن برای یک جوان در این سن خیلی کار بزرگی است. خیلی کار بزرگی است وقتی میخواهید عزت نفس و کرامت انسانی را حفظ کنید.
این روزها دوستها و آشناهایی که در ایران دارد شاید از هر دانشجوی پزشکی در دانشگاه علوم پزشکی تهران بیشتر باشد. روزی یکی از همکلاسیهای ایرانیاش گفت جاسم با همه آشناست. همه او را میشناسند.
جاسم از روزهایی میگوید که تنها بود.
میدانید تهران شهری است که حتی شهروندانش هم در آن احساس تنهایی میکنند. چه برسد به من که از شهری دیگر آمدهام و چه برسد به جوانی که از دیرالزور آمده باشد. این شهرها شهرهای ترسناکی هستند.
جوان از دیرالزور آمده سعی میکند با سختی و با سختی و با سختی خودش را بکشاند بیرون. بکشاند بیرون به امید اینکه برود و بسازد آیندهاش را. عجب شجاعتی. بعد وارد شهری مثل تهران میشود. تهران شهر مهربانی نیست.
در شهری که حتی برای شهروندانش هم غریب است این جوان با یک واحه برخورد میکند.
نعمت از این بالاتر؟ یک واحهی سبز و خوش آب و هوا، هر چند کوچک هر چند محدود. اما چیزی از کیفیت واحه بودنش کم نمیکند.
کسی که برای همه دانشجویانش منطقه ای سبز است با سایه و آب و خنکای نسیمِ پیچیده در شاخ و برگ چند درخت، که جان میدهد برای آرام شدن و آرام ماندن. که زیباییاش در تضاد با بیابانی برهوت و خشک و ترسناک که محاط بر آن است دو صد چندان میشود.
مادر
جاسم از خانم دکتر پروین پاسالار میگوید. از اینکه برایش مادری کرد. از اینکه برای خیلیهای مادری کرد. از اینکه قصد دارد روزی در سوریه بیمارستانی بسازد و نامش را به احترام خانم دکتر پروین پاسالار، هم نام ایشان کند. خانم دکتر پاسالار را خیلیها میشناسند. حتی افراد خارج از علوم پزشکی. مادر است. برای خیلیها.
افراد زیادی را دیدهام که وقتی میآیند ایران، راهشان را حتی برای چند دقیقه، به ساختمان قدیمی تقاطع خیابان ایتالیا و وصال کج میکردند و میرفتند طبقه دو این ساختمان که به قدر یک چای خانم دکتر را ببینند. افراد زیادی را میشناسم که وقتی به اسم پروین پاسالار میرسند ادب را رعایت میکنند. حتی در نبود ایشان. چه تعداد دانشجویانی که نقطه اتصالشان به کشور، به دانشگاه و حتی به زندگی ایشان بوده و هست. چه تعداد افرادی که میخواستند ترک تحصیل کنند اما پروین پاسالار مسیرشان را عوض کرد. چه قدر دغدغه دانشجویان را داشته و دارد. اینکه زندگیشان رو به راه است یا نه. اینکه درس و مشقشان رو به راه هست یا نه. اینکه روزگارشان با همسرشان به خوبی طی میشود یا نه. با پدرشان با مادرشان. با دوستشان.
حسرت
یادم است روزی از دانشجویی گفتم برایشان که نقاش بود. اهل کرمانشاه. ترم یک علوم پزشکی تهران. به خاطر پدر و مادرش نقاشی را کنار گذاشته بود. درس خوانده بود و پزشکی تهران قبول شده بود. برایم از کابوسهای شبانهاش گفته بود که در مورد نقاشی میدید و آزارش میداد. خانم دکتر گفتند حتما او را به من معرفی کنم تا ترتیب دو رشته خواندنش را بدهند. رتبه اش خوب بود و میشد که برود هنرهای زیبا نقاشی بخواند. دلش پر میزد که یکی از دانشجویانش را ببیند و قربان صدقه اش برود. وای از آن حجم قربان صدقهاش که برای دانشجویانش میرفت. دانشجویان علوم پزشکی دیگر دانشکدهها که حسرت دیدنش و هم کلام شدن با او را داشتند. من که او را فقط از دور میدیدم حسرتم این بود که چرا زودتر با او آشنا نشده بودم و چرا شاگردش نبودم.
از امروز اما دیگر در آنجا، خانم دکتر نیست.
عکس بالا روز آخر حضور خانم دکتر در مرکز استعداد درخشان دانشگاه علوم پزشکی تهران است. عکس غمگینی است. جاسم با اندوه فراوان این عکس را برایم فرستاد. من هم اندوهگینم. هم برای رفتن خانم دکتر. هم برای اینکه دوست و رفیق و برادرم جاسم احساس تنهایی میکند. و هم برای همه جاسمهایی که شاید از این به بعد بیایند و خبر نداشته باشند که در ساختمان قدیمی تقاطع وصال و ایتالیا، سالها یک واحه رفت و آمد میکرده که نقطه اتصال دانشجویانش بوده با شهری که برای شهروندانش هم غریبه است.
به این فکر میکنم این واحه تا کنون چند نفر را نجات داده است. به این فکر میکنم این واحه میتوانست چند نفر دیگر را نجات دهد. به این فکر میکنم جاسم چه قدر خوشبخت بود که در شهری که حتی برای شهروندانش هم غریبه است، در شهری که بیابان بودنش میچربد بر آبادانیاش، یک واحه نصیبش میشود.
جاسم معنای واحه را خوب درک میکند.
جاسم قدر واحه را خوب میداند. حتی اگر نشود روزی بیمارستانی به نام یکی از این واحهها بزند و اسمش را بگذارد پروین پاسالار.
دلم را قرص میکنم به اینکه واحه نهایت استغناست در برهوت. واحه که واحه میماند، کاری ندارد کاروان کاروان بیایند و بروند. خواه ببینندش یا نبیندش. واحه که واحه میماند چه در تقاطع خیابان وصال و ایتالیا باشد چه در هر جای دیگری از این بیابان. هر جای دیگری از شهری که برای شهروندانش هم غریبه است. واحه عطر و بو و نسیم خنکش با خودش است. فرد دارای عطش واحه را پیدا میکند. ممکن است این بار سختتر. واحه که واحه میماند. خوشحالم روزی که جاسم از ایران میرود پروین پاسالار را در ذهن دارد. لب خند میزنم به جاسمهایی که در تمام این سالها آمدند و این واحه را دیدند.
اما ته دلم میگویم استفاده از واحه لیاقت میخواهد.
دیدگاهها
عالی بود 😪
نبود خانم دکتر خیلی دردناک بود.
برای همه ما مثل مادر بودند و هستند.
نویسنده
ممنونم.
بله خیلی غم انگیزه حتی برای من که دور از علوم پزشکی هستم
عالی نوشتی، مثل همیشه.
استفاده از واحه لیاقت میخواهد.
دلم گرفت. این همه شور و علاقه و فداکاری کم نظیر است. برایشان آرزوی سلامتی و تداوم موفقیتها را دارم.
نویسنده
واقعا این انسان نظیر نداره
خانم دکتر پاسالار عاشق راه بردن جوان ها ودر مسیر انداختن آنها برای ادامه، هستند.
راهشان پاینده باد،در زیبائی های راه.
نویسنده
بله موافقم ایشون میتونند سالها شاگردانی شبیه خودشون پرورش بدن.
امیدوارم سایه شون حالا حالاها مستدام باشه