حوصلهام به نوشتن در مورد قراری که گذاشته بودم با خودم نمیکشد. فعلش را درست انتخاب کردهام؟ حوصله باید بکشد یا حوصله باید برسد یا باید داشته باشد جایی که فرا بخوانیمش؟ اینجا اما برای من کشیدنش جای مناسبی است. حوصلهام را باید بکشم. باید خِرکش کنمش برای کاری. همیشه اینطور بودم؟ این روزها میگویم بله. همیشه اینطور بودم.
بگذریم. داشتم میگفتم حوصلهام نمیکشد به نوشتن در موردش. اما دلم میخواهد بنویسم از تجربه مشابهای که امروز داشتم. شاید خواندن این مطلب کمک بکند که میخواهم در مورد چه چیزی حرف بزنم. بله در مورد مدیرانی که سازمان خود را عقیم میکنند. اخته میکنند. اندکی احتمالی که وجود دارد سازمانی ببالد و بارور شود را آگاهانه یا ناآگاهانه از بین میبرند. نظر من را بخواهید وزنش به سمت آگاهانه بودنش سنگینی میکند. وقتی میبینم سازمانها و افراد لایقی که توانستهاند آنها را به جایی برسانند تنها به دنبال افراد وفادار هستند تا هر چیز دیگری.
البته که وفاداری میتواند متری خوبی باشد. اما بشرطها و شروطها. مطمئنم وقتی تعریف وفاداری و متری و میزانش میشود ندیدن لخت بودن پادشاه، نمیشود از آن به عنوان یک متر خوب اسم برد. خیلی بعید میدانم سازمانی که معیار ماندگاری افرادش این نوع وفاداری است در یک رقابت آزاد دوام چندانی بیاورد. فکر میکنم نیازی نباشد رقابت آزاد را تعریف کنم.

امروز با سازمانی مواجه شدم که شباهت زیادی با سازمانهایی داشت که در پست مورد اشاره در مورد آنها حرف زده بودم. سازمانی که افراد به واسطه این نوع وفاداری بقای خود را تضمین میکنند. قربان دست و پای بلورین پادشاه عریان میروند و باقیاش که مشخص است.
گاهی فکر میکنم این روحیه و از آن مهمتر بقای این روحیه ریشه در کجا دارد؟
آیا غم نان مسببش است؟
آیا روحیه جمعی ما روحیه تملق است؟
خیلی ذهنم درگیر این موضوع شده است.
به خودم فکر میکنم به ستایشهای پادشاههای لختی که خودم در سازمانها مرتکب شدهام.