برای من اسمش لحظه مهسا است و نه هیچ چیز دیگر. آریل دورفمن کتابی دارد به نام بیوهها، دقیقا همین جنس لحظه را در آن شاهد هستیم. زمانی که این رمان کوچک را خواندم برایم جالب بود و شاید دور. شاید خیلی دور. چه میدانستم که اینقدر نزدیک است. چه میدانستم چشیدنش از نزدیک تا این اندازه ما را به بیوههای دورفمن نزدیک میکند. به خودم میگفتم داستان استعاری است که یک جاهایش را میتوان شبیه روزگار از دست رفتهی خودمان بدانیم. با رخ دادن لحظه مهسا، دیدم داریم بیوههای دورفمن را زندگی میکنیم. همان لحظهای که تمام بیوهها میآیند پی یک جسد. همان لحظه که زنان سیاه پوش و عزادار مدعی میشوند که جسدی که رودخانه آورده است جسد همسر، برادر و پدرشان است. همان لحظه که میشود امروز به آن لحظه مهسا گفت.
مطالب را که مجدد مینویسم و آماده میکنم برای منتشر کردن گوشههای زیادی ۱۹۸۴ هم به یادم میآید. در آن رمان هم فکر میکردم جرج اورول گندش را در آورده بسکه همه چیز را اینقدر استعاری تعریف کرده، کجای دنیای واقعی اینطوری است که ایشان نوشته. حالا اما میخواهم از روح ایشان عذرخواهی کنم.
ننوشتم
از لحظه مهسا به بعد ننوشتم. تمام لحظههای تلخ و ترسناک ننوشتم. از زیستن در سنگری که متفقین محاصرهاش کردهاند. از این که میدانی هر چه بشود کلک تو کنده میشود، ننوشتم. ترسیده بودم. الان هم ترسیدهام. ترسیدهام. شاید بعد از بابا به خاظر کارهایی که مانده بود روی زمین ترسیدم. شاید هم به قول فروید همه اینها بهانهای بود که برای فرار رو به جلو. وقتی دختران و پسرانمان پر پر میشدند، فرار میکردم. فرار از که؟ فرار از چه؟ وقتی ترس با آدم میآید از چه میشود فرار کرد؟
لحظه مهسا
حالا داریم در اردیبهشت زندگی میکنیم. در اردیبهشت ۱۴۰۲٫ حالا داریم زنده مانی میکنیم. حالا شهر پر شده از آدمهای داستان دورفمن. بی باک. نترس. دلیر. با شهامت، بهادر، بیباک، بیپروا، پرجگر، پهلوان، تهمتن، جراتمند، جنگاور، دلاور، رزمآور، رشید، شاطر، شجاع، صفدر، قوی، گرد، مبارز، متهور، نترس
نه اشتباه میکنم شاید. شاید دادن این صفتها هم اشتباه باشد. دارم یک حق را سانتیمانتالیزه میکنم. حق خواستن که دیگر این داستان سراییها را ندارد. بله درست است. اشتباه میکنم. حق خواستن یک چیز است و آن هم همان چیزی است که از جمله بر میآید. حق خواستن. به داستان بیوههای دورفمن هم که بر میگردم همین را میبینم. حماسی اش نمیکند. همین هم تیز و برنده اش میکند. خواستار حق خود بودن. همین و تمام.
کتاب را بهمن دارالشفاعی ترجمه کرده است به همت نشر محترم ماهی. بهمن دارالشفاعی در مقدمه گفته است که پیش از این همین کتاب را با عنوان ناپدیدشدگان میشد در بازار کتاب ایران پیدا کرد. البته به سختی، چون سالها بود تجدید چاپ نمیشد.
شجاعت
دلیل شجاعت و دلیری آدمهای داستان دورفمن این نبودند چون شجاعت را از بین دهها صفت دیگر انتخاب کردند، شجاع بوند چون گزینه دیگری نداشتند. چارهای برایشان باقی نگذاشتند. حتی فکر میکنم انتخاب نام بیوهها نسبت به نام ناپدیدشدگان هم از همین امر پیروی میکند. فکر میکنم ناپدیدشدگان هولناکیای که میتواند بیوهها برساند را ندارد. مخصوصا با خواندن داستان انتخاب این نام تصمیم درستتری بود.
داستان حول محور یک زن میگردد، سوفیا. زنی پیشرو، هم دختر کسی است و هم همسر کسی است و هم مادر کسی، که مردان خانوادهاش را از دست داده است. امیدی به بازگشتشان ندارد. اما میخواهد جسد مردان خانواده را داشته باشد تا تشییع در خوری برایشان برگزار کند.
تصویر اولیه داستان از او زنی اندوهگین و افسرده حال و مملو از سکوت است. پیشتر که میرویم میبینیم همه این موارد صحیح است و باید چیز دیگری هم بر آنها افزود. اینکه او خانواده را نیز میگرداند شاید زنان روستا را نیز. کم کم متوجه میشویم که مردان خانواده که در قهوه خانه، میدان شهر یا هر جایی حرفی زدهاند، که بوی مخالفت میداد و از همین رو از جایی که نمیدانیم کجاست و توسط کسانی که نمیدانیم کیستند ناپدید شدهاند یا بلایی سرشان آمده که نمیدانیم چه بلایی ولی نیستند. روستا خالی از مردان است. روستا در اختیار زنان است. زنانی سیاه پوش. زنانی عزادار. غمگین و چشم انتظار جسدی در کنار رودخانهای هر چند وقت جسدی را با خود میآورد.
هیهات اگر ارتش موهاتِ نبندی
احتمالا با این نوشته من اگر داستان را نخوانده باشید، این فکر به ذهنتان میرسد که چه جامعهای است این روستای مملو از مردان شجاع که نمیبینیم و پر است از وهم و ترس از برادر بزرگتری که هر آن ممکن است کلکمان را بکند. اما دورفمن با هنرمندی نشان میدهد که نه تنها کار زنان روستا کم از مردان نیست که شاید بسیار بسیار شجاعانهتر و دلیرانهتر است. زیرا ما مردان را در مواجهه با وهم حکومت خودکامه نمیبینیم اما زیست زنان را با آن به خوبی شاهدیم. یک زیست شیردلانه.
پینوشت ۰: یک کتابی هست به نام سه گانه مقاومت از همین جناب دورفمن. باید در اینترنت بگردید تا پیدایش کنید. بخش اولش نمایشنامهای از همین داستان است. ارزش خواندن را دارد.
پینوشت ۱: هیهات اگر ارتش موهاتِ نبندی بخشی از ترانه دیوانه با اجرای گروه داماهی است.
پینوشت ۲: عکسی بر سر در این مطلب کوبیده شده است، اجرایی تئاتری است از کارگردان کرهای Lee Sung Yul که در سال ۲۰۱۲ در Arko Theater اجرا شده است. منبع عکس از Press phot
پیش نوشت:
این را خیلی قبل نوشته بودم. الان دیدم گوشه ای گذاشته بودمش. دیگر محلی از اعراب ندارد. میگذارمش همین پایین
دوران پسامهسا
در دوران پسامهسا، در دوران غم انگیز پسامهسا، در دروان غم انگیز و دلهره آور پسامهسا، در دروان غم انگیز و دلهره آور و سوررئال پسامهسا، تا همین امروز جمعه که ۵ یا ۶ بهمن است ننوشتم. تقریبا از بعد بابا توی آن دفتر اسرار آمیز هم ننوشتم. بعد مهسا اینجا هم ننوشتم. همین اولش بگویم از ترس بود. این ترس هم بد کوفتی است. می آید مینشیند در یک جایی در ذهنت و مثل این حشراتی که دیگر حشرات را میکشند و رویشان سوار میشوند و با جسد حشرات مرده حرکت میکنند با ذهنت رفتار میکنند.
زامبی
من هم همینطور هستم. شده ام زامبی. تمام اراده ام تمام خواستم تمام چیزهایی که دوستش داشتم دارند جلوی چشمانم پر پر میشوند و من گیر افتادم دست ترس. عین ابله ها هی کتاب میخرم و نمیخوانم. انگار این تنها رفتار باقی مانده ام است برای پیش از زامبی شدن. در دوران پسامهسا به این فکر میکردم که اگر من را بگیرند چه باید بکنم. یعنی واقعیتش این است که اگر من را بگیرند مامان حالش بد است حالش خیلی بد است بعد از رفتن بابا چه میشوند. من میشوم دردسر و دلهره بیشتر برایش و انصاف نیست این رنج را به اون تحمیل کنم.