جاسم میگه تو بگو اگه بشار میرفت کی باید جاش میاومد؟ سه سال قبل که اومدم تهران، داعش تو ۴۰ کیلومتری دمشق بود. این بشار و ایران بودن که کمک کردن داعش رو پس روندن. میگه آخرش همه شاکر ایران میشن که باعث شد داعش جلوتر نیاد و امنیت برقرار شد. سکوت میکنم و نگاه میکنم به این جوون در آستانهی ۲۳ سالگی. از دوستاش میگه که مثل خودش باهوش بودن. از اونایی که بعد شروع جنگ بیشترشون کشته شدن. یا تو جنگ مستقیم یا توی بمباران. از دوست نزدیکی که موقع رفتن به یه امتحان جونش رو از دست میده بر اثر اصابت یه موشک. میگه معتقدم میشه درست کرد سوریه رو. فرض میکنیم زلزله اومده و خونههای خراب شدن و حالا باید ساختش.
اما… (سکوت میکنه به فکر فرو میره و ادامه میده) اما میدونی یه چیزی پیش اومده. چند روز قبل با دانشجوهای خارجی دانشگاه رفتیم ماسوله. ۴۰ نفر بودیم. ۱۶ نفر از بین اون جمع ما اهالی سوریه بودیم. من تو یه جمع سه نفره از دوستای سوری بودم تا انتهای مسافرت. آخر روز یه دوست بنگلادشی اومد جلو و به من گفت شما چرا اینطوری هستید؟ اولش نفهمیدم منظورش رو. گفتم چطور؟ گفت: هیچ کدوم نزدیک هم نِمیرید و از هم دوری میکنید. جاسم میگه من تا اون موقع متوجه نشده بودم این رفتارمون رو. متوجه نشده بودم که ۱۶ نفریم از یه جامعه که حتی نزدیک همدیگه هم نمیریم چه برسه به رفاقت. انگار همهمون عادت کرده بودیم به ندیدن هم. به اعتماد نکردن به هم. اصلا نمیدیدیم این بیاعتمادی بینمون رو. میگه یادته چند وقت قبل هواپیماتون سقوط کرد. همه تون به هم تسلیت میگفتید. همه هم دل بودید. ما اینجوری نیستیم. جنگ عوضمون کرد.