چیزی شبیه طرح مساله
هیچ کاری نیست که ما به عنوان یک انسان انجام دهنده آن باشیم اما در آن فکر کردن جایی نداشته باشد حتی اگر خودمان هم ندانیم که در آن لحظات سلولهایی در مغزمان همانند مورچههای کارگر در حال انجام فعالیت هستند. آینده ما بر اثر کار کردن خوب یا بد این سلولها رقم میخورد.
فکر ما میگوید که:
- چه باوری داشته باشیم،
- چه چیزی را رد یا تایید کنیم،
- چه چیزهایی برایمان دارای اهمیت یا بیاهمیت است،
- چه چیزهایی درست … یا چه چیزهایی غلط است،
- به چه کسانی بگوییم دوست و نزدیکشان شویم … یا با چه کسانی فاصله مطمئنه را حفظ کنیم،
- پولمان را چطور خرج کنیم، اصلا چطور پول در بیاوریم که بخواهیم خرجش کنیم،
- چه شغلی را انتخاب کنیم،
- کجا زندگی کنیم و با چه شرایطی،
- با چه کسی ازدواج کنیم و چه شرایطی را برای بعد ازدواجمان در پیش بگیریم،
- با همکارمان در یک روز خسته کننده چطور برخورد کنیم،
- یا وقتی دوستی از ما نظری در مورد کاری میخواهد چطور او را راهنمایی کنیم،
- ….
خلاصه بعید به نظر میرسد حتی بیرون آمدن ما از رختخواب هم خالی از فکر کردن باشد.
فکر کردن؟!…
چه باور بکنیم چه نه، افراد زیادی که تعدادشان اصلا کم نیست، فکر کردن جای کمی از زندگیشان را گرفته است. جای کم که چه عرض کنم، اصلا باور ندارند که نیازی به این بخش است. باور ندارند که میتوان با استفاده از آن، کیفیت زندگی خود و اطرافیان را بهبود بخشید:
- هستند بسیاری که فرزندشان را به مدرسه گران قیمت شهر میفرستند چون … پسر یکی از فامیل رفته به آن مدرسه و مدیرش قول موفقیت تضمینی بچه را داده است (حالا این که موفقیت به نظر آقای مدیر و آقای پدر و خانم مادر و خود طفل معصوم یعنی چه بماند، تضمینش دیگر چه صیغهای است، تضمین برای چه؟)، تازه خود خانواده مورد نظر هم نرفته به آن مدرسه حتی، این حرف را در یک مهمانی خانوادگی وسط بحثهای مربوط به قیمت دلار و مهاجرت و گران شدن پوشک بچه شنیده است. کل استدلال این خانواده برای این تصمیم بزرگ همین بود.
- یا دوستی را دیدم که ازدواج کرده بود و متاسفانه ازدواجش بعد از مدت کوتاهی در آستانه از بین رفتن بود. بعد از کلی حرف زدن و گله از همسر و خانواده همسر و زمین و زمان، از او پرسیدم چطور با هم آشنا شدید؟ گفت همکارم بود. دیدم چند نفر از دوستانم به خواستگاریاش رفتند و جواب نه شنیدند گفتم من هم برم ببینیم چه میشود؟ …. (من هیچ … هیچ … هیچ)
- یا از یکی از دانشجویان رتبه برتری کنکور که رشته پزشکی دانشگاه علوم پزشکی تهران میخواند پرسیدم چه شد که پزشکی را انتخاب کردی؟ گفت دلم میخواست رشته دیگری بخوانم بعد از اینکه رتبهام آمد دیدم پزشکی قبول میشوم. آن هم دانشگاه علوم پزشکی تهران. گفتم بیایم اینجا.
کل اندیشهای که این سه بزرگوار به کار بردهاند برای این انتخابهایی به این مهمی که زندگیشان را تحت تاثیر قرار میدهد بیشک، به قدر انتخاب یک سریال ترکی درپیت بین این شبکه جِم یا آن یکی شبکه جِم یا انتخاب یک شلوار مناسب برای مهمانی، نبوده است. تصمیماتی سرنوشتساز که با وجود علاقه شدید به اخذ درستترین تصمیم، به نظر میرسد نتیجه کار در نهایت چیز دیگری است.
فاجعههایی که به بار میآوریم…
به دلایل افراد در این مواقع که گوش دهیم متوجه میشویم در کنار شمردن دلایل کامل و کافی مثل شوریِ چشمِ عمهی عروس به تنها چیزی که اشاره نمیشود این است که فکرمان در مورد حل این مساله اشتباه بود. معمولا همه به این امر معترفیم که نسنجیده و نیندیشیده کاری را انجام دادن با افزایش احتمال وقوع فاجعه همراه خواهد بود اما در عمل این گونه به مساله نگاه نمیکنیم.
- در اکثر مواقع نامشخص، دچار ابهام زیاد و سر در گُم هستیم.
- دلمان میخواهد خیلی سریع به نتیجه برسیم. خیلی فست فودی و مایکرو ویویی. بی که اطلاعات کافی در مورد مساله مورد نظر داشته باشیم.
- حال و حوصله استدلال کردن را نداریم. ترجیح میدهیم پیچ خوردگی مچ پای خود بعد از یک مهمانی را به چشم زخمِ یکی از مهمانها ربط بدهیم تا بیاحتیاطی خودمان.
- “هدف گم کن“های خوبی هستیم. هدف از اینکه فرزندمان را به مدرسه میفرسیتم چیست؟ هدف از اینکه مدیریت یک مجموعه را عوض میکنیم چیست؟ هدف از اینکه یک دوره آموزشی برای پرسنل برگزار میکنیم چیست؟ گاهی یادمان میرود و چیزهای دیگری را جای اهداف واقعیمان قرار میدهیم.
- انتظارات فیلمهای هندی بالیوودی را در واقعیت داریم. غیرواقعی میاندیشیم. یادمان میرود چه اندازه زندگی سخت و پر از رنج است دلمان میخواهد شبیه این فیلم هندیها یک آمیتاباچانی بیاید و همه چیز در عرض سه ساعت حل شود یا شبیه این سریالهای ایرانی …
- این قدری که روی حواشی تکیه میکنیم و متمرکز میشویم اصل ماجرا گم میشود. مثالش را در این پست آوردهام به درد بخور بودن یعنی چی؟؟؟
- تناقضات… تناقضات… تناقضات…. نمیبینیم… نمیبینیم… نمیبینیم…
- عاشق کلی گویی و مبهم گویی هستیم هم در سوال و هم در جواب.
- اطلاعات نامطمئن را میپذیریم مثل انتخاب مدرسه، همان که اول متن آوردهام. مثل تحلیلهای سیاسی درون تاکسی که اسرار نظام را از یکی از نزدیکان بالادستیشان شنیده و بیمنت در اختیار ما قرار میدهد.
- سوالات زیاد و بیربط میپرسیم. زیاد حرف میزنیم. سرِ کلاف حرف از دستمان در میرود.
- به سوالاتی جواب میدهیم که اصلا شایسته پاسخ دادن به آن نیستیم.
- حواسمان به فرضیاتی که قضاوت ما را شکل میدهد نیست.
- فکر کردن غیرمنطقی
- فکر کردن در یک محدوده بسته
- فکر کردن پر از ایهام
- یک طرفه به قاضی رفتن
- ندیدن پیچیدگی مسائل و ساده سازی آنها
- سطحی اندیشیدن
- ایده آل فکر کردن
- …….
تمام این خطاهای فکری که در بالا نوشتم تنها بخشی بود که فکر میکردم و خوانده بودم. این خطاها میتواند منجر به فاجعه شوند. فاجعههایی که آینده و زندگی ما را تحت تاثیر قرار میدهند.
قصد دارم در ادامه این پست و همین مطلب جدیتر به مساله تفکر سنجشگرایانه یا انتقادی یا نقادانه یا منطقی بپردازم.