من نمیدانم اینکه میگویند یک نویسندهای داستانش را به قاعده و به اندازه نوشته یعنی چه؟
حتی نمیدانم وقتی از شخصیت پردازی کاراکترهای داستانش خوب یا بد میگویند یعنی چه؟
راستش پیاش هم رفتهام که بفهمم اینها همه یعنی چه اما نشد. دیدم مزهاش را از دست میدهد برایم. همین که از داستانی خوشم بیاید و به قول یکی بگیردم و نفس ندهد تا تمام شود بس است.
حالا اندازه و شخصیت پردازی و غیرهاش به گمانم در دل همین گرفتنهای داستانی خودش را نشان میدهد.

حالا ماجرا چیست؟
ماجرا خواندن دو رمان پشت سرهم است که نفس آدم را میگیرد. البته نه به یک اندازه.
ناتورِ دشت حضرت سلینجر و بیلی باتگیت جناب دکتروف. برای من ناتورِ دشت و هولدن کالفید چیز دیگری بود.
دلم میخواست به قول خود هولدن کالفید گوشی را بردارم توی کانتکتها بگردم برم توی بخش J، بروم روی اسم Jerome David Salinger و بهش زنگ بزنم و بگویم لعنت به تو Jerome. این پسر کی بود انداختیاش به زندگی ما. از کجا آوردهایش؟ و او هیچ نگوید جز اینکه: اینها را ول کن بیا برویم یک سیگاری بگیرانیم.
خواندن بیلی باتگیت هم همین احساس رفتن سراغ گوشی و زنگ زدن به ادگار لارنس دکتروف را داشت. حالا شاید شدتش کمتر بود. اما داشت.
من فکر میکنم همه آن چیزهایی که بچههای ادبیات خیلی عالی بلدند و من هیچ از آنها سر در نمیآورم را یکجا داشت.
از خود بیلی دوست داشتنی که بگذریم و به داچ شولتس خشنِ بیادبِ به قول بیلی دچارِ فلج عدمِ رضایت برسیم تا بانوی اغواگر داستان سرکار خانم درو پرستون، همه و همه را میشد دید.
این میشد دید را از این جهت میگویم که داستان من را به جایی نمیبرد که بگویم چه قدر چرت. عجیب و غریبترین صحنههایش هم باور پذیر بود.
فلسفیدن با بیلی باتگیت
همه اینها را هم بگذارم کنار از فلسفیدن بیلی باتگیت نمیتوانم بگذرم. باهوش بود. دنیا را خوب میدید و خوب تحلیل میکرد. یک جاهایی نظریه هم میداد.
مثل «نظریه هویت نمره ماشین»ش که در آن در مورد هویت آدمها و موقعیتهایی بود در آن قرار میگرفتند، حرف میزد.
یا وقتی میخواست آقای آرتور فلنگهایمر یا همان داچ شولتس را برایمان شرح دهد از عباراتی استفاده میکند که تمام ویژگیهای یک گنگستر خشن که احتمالا درگیری شخصیترین لحظات زندگیاش است و تلاش میکند تا پنهانش کند را میریزد روی دایره:
اما راستش این بود که آقای شولتس با بهترین لباس هم بد به نظر میآمد. یعنی به نوعی بیماری ضعف لباس مبتلا بود، مثل کسانی که به کم سویی چشم یا نرمی استخوان مبتلا هستند.
بدون اینگه خودش متوجه باشد مدام تلاش میکرد، مناسباتش را با لباسش اصلاح کند. انگار به نوعی فلج عدم رضایت دچار بود، تا حدی که آدم با خودش میگفت اگر این آدم دست از ور رفتن با لباسش ور میداشت، لباس اینجور به تنش گریه نمیکرد.
دوست دوره گرد
شما این جملات را بخوانید:
یک جوری زندگی میکرد که انگار تنهای تنهاست. امورش هم خیلی قشنگ میگذشت. این بچهی باهوش تقریبا لال با چنان جدیت و پشتکار عجیب و دیوانهواری این راه را برای زندگی خودش در پیش گرفته بود که به نظرم کاملا طبیعی و منظقی میآمد و آدم پیش خودش میگفت چرا من اینجور زندگی نکنم؟
باور میکنید این شرح زیبا و فیلسوفانه در مورد پسربچهای است که در زیر زمین خانه روبروی بیلی که محل نگهداری کودکان بیسرپرست است، مشغول جمع آوری آشغال باشد؟
یا در مورد مادرش که آرام است و منزوری و گوشهگیر و دارد درون خودش فرو میرود، فرو رفتنی که شاید بازگشتی نداشته باشد، میگوید:
انگار دقیقههای او از مال آدمهای دیگر کندتر بود. یک جور زمان عوضی موقر برای خودش اختراع کرده بود و تو این زمان حرکت میکرد.
تعریفی که بیلی از ایروینگ یکی از نوچههای داچ شولتس ارائه میدهد عالی است:
ایروینگ هر کاری را با دقت و بدون حرکت اضافی انجام میدهد. آدم حرفهای بود ولی چون هیچ حرفهای نداشت الا اینکه از پس و پیش آمدهای زندگی خا خودش بر بیاید، یک جوری رفتار میکرد که انگار زندگی یک جور حرفه است. درست همان جور که خیال میکنم یک پیشخدمت خصوصی خانهی اعیان در ضمن ادای وظایف معمولیتر خودش رفتار میکند.
مواجهه بیلی با مرگ اطرافیانش و نگاه او به این اتفاق خواندنی است:
وقتی یک نفر میمیرد آن مهارتهایی که دارد چه میشود؟ مثلا اینکه بلد بوده پیانو بزند، یا ایروینگ که بلد بوده طناب گرهه بزند یا پاچهی شلوار بالا بزند یا تو دریای طوفانی راحت راه برود؟ آن دقت خاص ایروینگ در کارها، آن کاردانیاش در همه چیز که من آنقدر تحسینش میکردم، چه شد؟ آن حواس پرتیاش کجا رفت؟
فلسفهی داچ شولتس
حقیقتش از داچ شولتس هم گاهی خوشم میآمد. وقتی در میان ملغمهای خشونت و شهوت و ترس و بلاهت حرفهای قابل تاملی میزد:
به نظر من آدم فقط وقتی عاشق میشه، یعنی میخوام بگم تنها وقتی که چیزی امکان داره وقتی است که آدم هنوز بچه است. مثل تو وقتی که هنوز نمیدونی که این دنیا یه خرابات بیشتر نیست.
فقط فکری میزنه به سر آدم. همین. تا آخر عمر هم پابندش میمونی. هر دفعه که سرت رو بر میگردونی خیال میکنی که این زن یا اون زنی که جلوت سبز شده خودشه، لبخندش، هیکلش.
اون اولی وقتی نصیب ما میشه که هنوز خریم. چیزی حالیمون نیست. راهمون رو میکشیم میریم. اون هم میشه همون زنی که ما تمام عمرمون دنبالش میگردیم. میدونی؟
نزول داچ شولتس
بیلی باتگیت دوست داشتنی درست در زمان نزول داچ شولتس وارد تیمش شد. در مراحل آخر نزولش حضور داشت. روایتش از خشونت داچ شولتش و تیمش. بیبند و باری این گنگستر و مراوداتش و امیدهای کوتاه مدت و تلخیهای طولانیتر خواندنی هستند.
از سرگذشت بیلی و دار و دسته داچ شولتس نمیگویم که اگر نخواندهاید لذتش از بین نرود. هر چند نشستن پای حرفهای بیلی باتگیت ارزشش را دارد که اگر داستان را میدانید هم پای حرفهاییش بنشینید.
حالا بر میگردم به حرفهای اول این نوشته که گفتم من از اندازه و شخصیت پردازی درست و اینها هیچ سر در نمیآورم. کتاب باید آدم را بگیرد. نفس آدم را بگیرد. هم دلت بخواهد تمام شود تا سرنوشت آدمهایش را بدانی و هم دلت بخواهد تمام نشود تا شخصیتهایش نروند.
به قول مرحوم لوون هفتوان در فیلم پرویز که میگفت هرچیزی خوبش، خوب است. میگویم نویسنده، خوبش خوبه و کتاب، خوبش خوبه.
پینوشت اول: مترجم، خوبش خوبه. نسخهای که من خواندم با ترجمه حضرت مستطاب نجف دریابندری است.
پینوشت دوم: انتشارات این نسخه که عکسش هم همین عکس بالایی است، انتشارات کارنامه است.
پینوشت سوم: در جستجوهای بعد اتمام کتاب دیدم که مترجم دیگری هم زحمت ترجمه این کتاب را کشیده است. جناب بهزاد برکت با کمک نشر قطره ترجمه این کتاب را عرضه کردهاند.