دیالوگهای خودمونی…. شماره ۱… جنگ
پیشکش به صداقت آراد … که شش سالش است.
رفیقی دارم به نام آراد. ۶ ساله. به پیش دبستانی میرود. گاهی با او صحبت میکنم در مورد دوستان و خالههای پیشدبستانیاش. روزی از او در مورد دوستانش پرسیدم که چه بازیهایی با آنها میکند. با خونسردی جالب توجهی گفت: جَنگ.
بعد، از جنگی صحبت کرد که بین تیم دخترها و پسرها در زنگ تفریح در میگیرد. این طوری که من از صحبتهایش فهمیدم خاکریز دو طرف یک سُرسُره است که هر کدام از طرفین پشتش پناه میگیرند. دخترها برای مهربان شدن پسرها تلاش میکنند و پسرها برای بدجنس شدن دخترها. به قول آراد: «جَنگ بین بدجنسها و مهربونها»
به عقیده آراد، پسرها خوبند چون بدجنس هستند و خوب میجنگند اما دخترها، نه، چون مهربانند و مراقب هستند کسی آسیب نبیند و گرسنه نماند. از او در مورد اعضای تیمش پرسیدم، در حالی که با انگشتان کوچکش آنها را میشمرد اسمشان را هم میگفت: سپهر… آبتین… امیرعلی و من. گفتم: «خب تیم مهربونا کیا هستن؟ اسمشون چیه؟» نگفت. هر کاری کردم نگفت. گفت یادم نیست. گفت نمیدانم. خلاصه نگفت که نگفت. گفتم: «خب حداقل یه اسم بگو بدونم» گفت: «مثلاً… مثلاً پارمیس». گفتم: «این خانم جوون توی تیم مهربوناست؟» – «بله ایشون توی تیم مهربونا هستن»
تلاش کردم تا این تفکر جنگ و بدجنسها را در آراد تغییر دهم اما نشد که نشد. برای هر استدلال من دلیلی داشت. دیگر خسته شده بودم از دلیل آوردن و دلیل شنیدن. انگار اصلا حرفهای من را نمیشنید. رو به من گفت
+” عمو جون اما فعلا من نمیتونم بجنگم تویِ تیم بدجنسها.”
–چرا؟ چی شده؟
+ “آخه من تیر خوردم. تا موقعی هم که یکی از بدجنسها به مهربونها تیر نزنه من نمیتونم بدجنس باشم”
گفتم: تویِ جَنگ تیر خوردی؟ گفت: آره.
-کجا؟ چطوری؟ کی زدت؟ چه تیری؟
گفت: “امروز. توی جَنگ. یه تیر نامرئی خوردم. آخه دخترا تیرشون دیده نمیشه. نه تفنگ شون دیده میشه نه تیرشون.”
خندیدم و گفتم: “اون وقت تیر به کجات خورت؟”
+ “به سَرم”
– “حالا چند تا تیر خوردی؟”
+ “فقط یه تیر عموجون. واسه همین تا بازی بعدی من تو دستهی بدجنسها نیستم.”
–“یعنی اگه بچههای گروه بدجنسها تیر بزنن به اونا. شما زنده میشید؟”
+”نه. ما که نمیمیریم وقتی بهمون تیر میزنن. مهربون میشیم. آخه تیرِ دخترها اسمش مهربونیه. تیر مهربونی.”
–“یعنی شما تیر میخورید و مهربون میشید؟”
+بله
–“بعد به اونا تیر میزنید و اونا بدجنس میشن؟”
+ “آره ولی … ولی اونا هی جِر میزنن و بدجنس نمیشن.“
کمی مکث میکند اما هیجان زده به نظر میرسد از یادآوری چیزی. هر وقت هیجان زده میشود چشمهایش برق میزند، دو دستش را مشت میکند و از فرط هیجان دهانش را باز میکند. الان هم همین حالت را دارد. ادامه میدهد که:
+”عمو جون میدونی تیر رو کی زد؟”
-“نه عموجون”
در حالی که دستش رو بالا برده بود با هیجان داد زد: پارمیس زد. پارمیس.
پینوشت: این مطلب را فکر کنم حدود ۴ سال پیش نوشتم که در روزنامه بهار در ستونی به نام دیالوگهای خودمانی به چاپ رسید. اخیرا مهسا پیدایش کرد. تصمیم گرفتم اینجا هم بگذارمش. اندکی تغییرش دادم.
پینوشت دوم: تصویری که در این متن آمده متعلق است به فیلم درخشان فهرست شیندلر ساختهی جناب اسپیلبرگ.
پینوشت سوم: کاش هر چه جنگ بود این شکلی بود.