بابا به خودم گفته بودم بعد از رفتنات در ۳ مرداد ۱۴۰۱ و پیش از اینکه در این زیرپله در مورد چیزی حرفی بزنم، از تو بنویسم. چیزکی نوشتم. اما احساساتی. اما احساساتی. نمیخواستم اینطور باشد. میخواستم به دور از احساسات باشد. نشد. تصمیم گرفتم قولم را اینطوری به جا بیاورم. پستی بنویسم و از تو یاد کنم. آن نوشته را بگذارم برای خودم.
مسخره است که دارم تو را مخاطب قرار میدهم. تویی که حتی وقتی بودی هم نمیدانستی من در این زیرپله مینویسم. همه چیز مسخره است. عکسات را هم نمیگذارم. این پست بدون هیچ عکس خواهد بود. ادامه نمیدهم. میخواهم تمامش کنم. ادامه دهم باز هم متن احساسی میشود و اشکی میشود و از قابلیت انتشار میافتد.
بابا شرمندهام.
دلم برایت تنگ است.