برای فرار از اضطراب هولناک پناه بردم به خواندن کتاب بر اساس یک قرار من درآوردی. روزی یک کتاب. از 28 اسفند 1400 تا 13 فروردین 1401. قوانینی هم وضع کردم. خیلی سست و شکسته بسته به آنها پایبند بودم. تجربه عجیبی بود. دویدن برای رسیدن به قرار.
البته که وفاداری میتواند متری خوبی باشد. اما بشرطها و شروطها. مطمئنم وقتی تعریف وفاداری و متری و میزانش میشود ندیدن لخت بودن پادشاه، نمیشود از آن به عنوان یک متر خوب اسم برد.
خیلی داستان پر کششی دارد. حکایتش غریب نیست از این جهت که میشود با اندکی نگاه به اطراف آن را همین حولی هم دید. حکایتش غریب است از این جهت که میبینم میشد پاسکوآل درس بخواند و خانهاش وسط ده باشد و پدرش مادرش را نزند و برادرش سر در خمره روغن نمیرد و …
اولین کتابی که برای قرارم انتخاب کردم و به دست گرفتم کتابی بود از نشر محترم برج. فقط یک طاعون ساده. با عرض شرمندگی دلیل انتخابم نه مترجم قدر آن، نه متن روانش، نه نشر محترمش که حجم کمش بود. برای همان قراری که از قبل گفتهام.





